وقتی که باران می زند مشت دلم وا می شود
در وادی دلدادگی یکباره رسوا می شود
می خواستم دل بر تو و عشق تو نسپارم ولی
با دیدن روی تو دل غرق تمنا می شود
صبر از دل ما برده ای با اینهمه دریا دلی
دل می رود از دست من آهوی صحرا می شود
چون بار هجران برده دل، داغ فراوان برده دل
دل چون که بی زنگار شد، آیینه معنا می شود
این واژه ها روح مرا تا آسمان ها می برد
حال غزل با اینهمه گاهی معما می شود!
تا جذر و مد این قلم جان را به ساحل می کشد
شور غزل در دفترم چون موج دریا می شود
گاهی طبیبی درد را یک نسخه درمان می کند
درمان ندارد تا ابد دردی که حاشا می شود....
زهرا علی بابایی