خوب من!مرا محکوم می کنی به کافر شدن به تنها شدن به اینکه پروردگارم مرا نمی بیند.
اما بگذار برایت بگویم تو مرا قضاوت می کنی و من چشم های تو را...
آری تو باز هم درست می گویی مثل همیشه،حق با توست!
من کافر شده ام!در شهر غمگین چشمانم.
کافر شده ام از روزی که نفس هایم درسینه حبس ماند ومن هرچه زدم هوای پریدن به سرش نزد.
من کافر شده ام!آن هم از روزی که دیدم نای نان در اوردن هم ندارم.
کافر شدم وقتی یک تکه نان در گلویم پرید و من تازه فهمیدم چقدر سخت هست نان بازوی خود را خوردن
در شهری که بزرگانش نمی دانندکه نفس کشیدن آدم ها دیگر از جای گرم بلند نمی شود.
کافر شدم از وقتی پلک هایم دیگر نتوانست خواب تو را ببیند.
کافر شدم وقتی دیدم همه ی درها به رویم بسته هست جز شهر پلک هایم.
کافر شدم وقتی در نگاه مادرم در گوشه ی غمگین خانه،بغض هایش را می دیدم.
من کافر شدم آن هم از روزی که دیدم مادرم کنج خانه به دنبال معجزه می گرددآن هم در هوای چشمانم.
من کافر شده ام از روزی که دیدم استخوان هایم به سختی خم می شوددر سجده در شهر غمگین این روزهایم.
خوب من!حالا یک چیز را خوب می دانی که من یک شبه کافر نشده ام!
سال ها گذشت تا دلم از پای درآید.
خدا کند آن روز را تو هرگز نبینی!روزی را که کنج خانه تو را به یاد بغض های غمگین مادرت بیندازد...
خدانکند تو آن روز را ببینی آن وقت می بینی کافر شدن آن قدرها هم که تو فکر می کنی سخت نیست خوب من!
ساراپرچمی
تاریخ ارسال :
1394/12/28 در ساعت : 22:56:4
| تعداد مشاهده این شعر :
1301
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.