غزل مثنوی
وقت نمــــــاز شوق پرستوی بی سر است
سهم نگاه حضرت خورشید ، خنجر است
برخیز ای پرنــــــــده ی عطشان، بلند شو
اکنون زمان نافله ی ظـــــــــهر آخر است
از سمت دود سایه به صحــرا کشیده است
قومی که حجم باورشان هـــــم مکدر است
قد قامتت نمــــــــــــــــاز ترین روز واقعه
زیر ردای سبز و اصیـــــــــل پیمبر است
مردی به راست قامتی ســـروی از بهشت
آئینه دار صحنــــه ی عشقی مصور است
چشم حبیب اهل نظــــــــــر در شکوه اوج
از قطره های اشک پرستو وشان تر است
ماه مدینه سمت افـــــــــــــق می رود ولی
پشت سرش طلیعه ی فردای محشر است
ای بی قرار هرچـــــه کبوتر حبیب عشق
گاهی رجز به مثنوی غــــــــم مقدر است
رقص سرت حماسه ی مانا رقم زده است
شمشیر کین سکوت ترا هم بهم زده است
در کوفه ای بوسعت بغــــــــض شغال ها
نفرت گرفته پشت تمــــــــــــــام محال ها
برخیز زخم قبضــــــه ی شمشیر را ببند
بر چهره عروس شهــــــــادت کمی بخند
این قوم سنگ حیلــه و تزویر می خورد
گاهی به قلب آینه هـــــــم تیر می خورد
تو دل سپـــــــرده ای به تولای اهل بیت
قرآن بخوان بـــه غربت دنیای اهل بیت
نی نامه ات به خــون گلویت منقش است
وقتی که سهــم عشق ، نیستان آتش است
آزادگان همیشـــــــــه رجز خوان غیرتند
هرچنـــــــــــــــد در مسیر بیابان حیرتند
بر خیز تا سمنـــــــد غزل شیهه می زند
کاری بکن که آینــــــــــه ی عشق نشکند
حالا خدا به روی تو لبخنــــــــد می زند
قلب تو را به آینه پیونـــــــــــــد می زند
در این نگارخانه که تفسیرزنــــــدگیست
آزادگی به نبض خــــــــــــداوند می زند
ممدوح ناب حضــــرت عشقی حبیب ما
طعم لبت به آینه هـــــــــــــا قند می زند
بر نیزه شد اگر سر تو شرط عشق بود
شیپور ختم حادثه تا چنــــــــــد می زند
حالا من و شفاعت اولاد فاطمـــــــــــه
قلب شکسته را چه کسی بنــــد می زند
جابر ترمک