( باران )
روزه بودم
روز گرمی بود
تشنگی بی طاقتم می کرد
در وجودم ضعف و سستی
در دلم آشوب
ترک کردم خانه را چون روح سرگردان
پیش رویم دشت بی پایان
پایم اما خسته از ایام
سینه ار فریادها خاموش
زخمها چرکین ولی آرام
راه را آهسته طی کردم
دشت زیبا بود
هر درختی چتر سبزی از محبت داشت
آب در جوی روان دشت می لغزید
باد می خندید
رعد می غرید
من ولی تنها
چون گنهکاران از قاضی گریزان
ناله را با گریه می خوردم
خسته تر از خواب
پای خود را اندک اندک پیش می بردم
راه می رفتم ولی انگار می مردم
لحظه ای با خویش گفتم
کاش باران بود
کاش ابر تیره ای از آسمانی دور
دانه های سرد باران را
بر تن تفتیده ام می ریخت
کاش مثل میوه های کال
آرزو های به جان پیوسته
اما خسته ام را باد بر می داشت
بر فراز شاخه های نور می آویخت
در خیال با شکوه آرزوهایم
ناگهان یک تک درخت مهربان دیدم
بر گهایش سبز و روح افزا
چهره اش خندان و رؤیایی
قامتش زیبا
سایه اش آرام می بخشید
من ولی بسیار نا آرام
غصه ی پاییزهای خفته را بیدار می کردم
محمد روحانی ( نجوا کاشانی )