خانه کوچکی داشتم
با خدایم خلوتی داشتم
صفایی بود
راز و نیازی بود
روز را روز
میدیدم
و شب را شب
چندی بدین منوال گذشت
.
.
.
.
تا
روز و شبم یکسان کردند
آسمانم را گرفتند
ماه و خورشیدم را گرفتند
حال دیگر
.
آفتابی نداشتم
گرمای خورشیدی نداشتم
گرفتند,, از من نورزمینی را
گرفتند,, ازمن آسمان ابی را
دادند,, بمن ابر سیاه را
دادند,, بمن دیوارهای بلندرا
ولی من,, نور خدایی را منور تر یافتم
یا رب
آسمانم,,
روشنایی از تو میگیرد
دستانم,,
به سوی عرش تو بلند است
که این دیوارها و برجها,,
در برابرش کم آورده اند
یا رب,
خودت را از من بینوا نَسِتان
یا رب,
نورت را در تار و پودم اشاعه بده
و نگذار,,
لحظه ای به دیوار ها آویزان باشم
نگذار,,
خشت شمار روزگار باشم
نگذار,,
خانه کوچک ربنایم را,,
به بلندای برجهایشان بدل کنند
بگذار,,
در این خولتم با تو محشور باشم
آسمان دلم را
منور کن
امین .
مولود**Masha**
4/07/2010