خاطرات چند سال اقامت در هند شاید خودش کتابی باشد خواندنی. اگرچه این سال ها کمتر تن به خاطره نوشتن داده ام و بیشتر سر و کارم با نوشته های این و آن بوده . از نسخه های خطی گرفته تا تحقیق و تا شرکت در سمینارهای زبان فارسی . خاطره ای را که می خواهم برایتان نقل کنم از پیرمردی ایرانی مقیم هند است. مرشدآباد جایی است در مرز هند و بنگلادش و در ایالت بنگال فعلی و روزگاری از مراکز مهم زبان فارسی بوده است. دو سال قبل با تنی چند از استادان برای شرکت در سمینار استادان زبان فارسی هند به مرشداباد رفتیم. در انجا جالب ترین چیزی که توجهم را جلب کرد دیدن هموطنان ایرانی ام بود که از نزدیک به یکصد و پنجاه سال قبل از ایران به هند کوچ کرده بودند. بیشترشان از لار شیراز بودند و با سختی و دشواری در بیغوله هایی در کنار کاخ هزاردواری- هزار دروازه - که از موزه های نسبتا معروف هند است زندگی می کردند. به قول خودشان چشمی می فروختند و خاتم و هم انگشترهاشان انگشتر نبود و هم عینک شان عینک. هرچه بود امورات را می گذراند و با چاشنی طلب پول از این و ان زندگی شان می گذشت و تحقیق که کردم دیدم حدود چندصد نفرند و همه شان آداب و رسوم و زبان شان را این همه سال نگه داشته اند و جز با خودشان ازدواج نکرده اند و هنوز با همان شیرینی زبان جنوبی ها و شیرازی ها حرف می زدند. اقا بی ما کومک نمی کونید! و پسرک خواهرش را هل می داد که تو برو حرف نزن بذار مو حرف بزنوم. از جمع ان همه جوان و نوجوان و پیر که احاطه مان کرده بودند تنها یک نفرشان توانسته بود درس بخواند و وارد دانشگاه شود. کلونی دیگری از این ایرانی ها هم بودند که در نزدیکی انجا و در شهری دیگر به نام پندیشور زندگی می کردند و رییس قبیله شان پیرمردی بود به نام عاشق علی.
در همان سال های جنگ صبحی زود جماعتی از جوانان اینها آمده بودند به رایزنی فرهنگی ایران که اعزام بشوند برای حمایت از رزمندگان و جنگ. اینها هم در چادر زندگی می کردند تا همین چند ماه قبل که آقای نجفی و حضرت آیت الله امامی کاشانی کمکی کردند تا از این وضع اسفناک نجات پیدا کنند. اما همچنان وضع خوبی ندارند و بدتر از آنها همین ایرانی های مرشدآبادند.
عاشق علی چند سال پیش توانست به ایران برود و مشهد و امام رضا را زیارت کند. به لار هم رفته بود و نشانی قبیله شان را داده بود و کسی نمانده بود که به این غریبه در وطن بگوید خوش آمدی . فقط مشتی از خاک وطن را برداشته بود و اورده بود با خودش به پندیشور.
عاشق علی حالا دیگر پیر شده و نمی تواند با این قطارهای کمتر از درجه سه از آن طرف کلکته بکوبد و بیاید دهلی اما هفته ای یک بار لااقل گوشی تلفن من زنگ می خورد و ان طرف خط پیرمردی ست که با لهچه ی غلیظ شیرازی می گوید : خوبی بابا! سفیر خوبه؟ رهبر خوبه؟ این محرم خیلی عزاداری ها خوب گذشت بابا. کی می ایی پندیشور؟