به یاد قیصر و به بانوئی هنرمند که به خاطر تبریک عید به رهبرش، حنجره اش را دندان درندگان...
امین پور
به دوستان هنرمند
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
در شهر شما باری اگر عشق فروشی است
هم غیرت آبادی ما را نفروشید
تنها، بهخدا، دلخوشی ما به دل ماست
صندوقچه راز خدا را نفروشید
سرمایه دل نیست بجز آه و بجز اشک
پس دستکم این آب و هوا را نفروشید
در دست خدا آیینه ای جز دل ما نیست
آیینه شمایید شما را نفروشید
در پیله پرواز بجز کرم نلولد
پروانهء پرواز رها را نفروشید
یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هروله سعی و صفا را نفروشید
دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظره دورنما را نفروشید
رفتند که آن خاطره ها را بفروشند
هم حنجره هم باغ صدا را بفروشند
بردند به بازارچه ی عشق فروشان
تا غیرت آبادی ما را بفروشند
چون برده به دستان «هنر- بند» نهادند
تا یوسف زیبای وفا را بفروشند
این طایفه ی لوچ و لج قاعده نشناس
بردند سر کوچه طلا را بفروشند
ای پنجره ها! حنجره ها! های نظرها!
برنامه همین است شما را بفروشند
شب هدیه نمودند به ما چند بغل زخم
تا صبح به مثقال، دوا را بفروشند
نه جای شگفتی است که این قوم بنی نار
در کرب و بلا خون خدا را بفروشند