بی تو ای گُل هست دل آکنده از غم ؛ دیده پر خون
با تو تنهــا دست می یـــــابد دلـــــم بر گنج قارون
از چه رو شیـــــون نباشد کار من , جـز شیون آیا
کار دیگر هـــــم مگر در هجـــر لیلی داشت مجنون
برتری از هــر چه زیبـــــائی است در دنیا بلا شک
جز خدا هر چیز دیگر نسبــتش با تـــوست مادون
چشم هایت را چرا داری دریــغ از مـا , نخواندی ؟
« لَن تَنَالوا البِرَّ حَتَّی تُنفِقُـــوا مِمَّـــــا تُحِـــــبُّون »
تا ابـــــد مــــن سر زکویت بر نخواهم داشت , زیرا
کز ازل ایزد سرشتـــــم را به عشقت کرد معجون
می گریزد هر کـــــس از عشق ار بلائــی را ببـیند
من خریدارم بلاهــا را به جان بی چـند و بی چون
جمعه ها هر هفتـــــه می آیند و در چشـم انتظاری
تا بـه کی باید زند چشمـــــان ما , از کاسه بیرون
سر به سر گر می گذاری ناز شصـتت با من , امّا
اشک هایم را نمی بیـنی که شد چون رود جیحون ؟
تا به کـی باید شکیـــــبائی کنیـــــم ما با تفرعـُــن
موسیـای دین ما را جز تــو آیا کیـــــست هارون ؟
کم نخواهد شد زحُسنت هیچ , بل خواهد شد افزون
حمــله آوردی , زدی بر قلب ظلمـــت گر شبیخون
هـــــر یکی از مثنـوی هــایش دلم صدها غزل شد
هر غزل دیباچه ای بر شــــرح آن چشمان موزون
طبع من اکنون شکوفا نیسـت , خواهـــــــد شد شکوفا
آنزمـــان کش مـژده آید ( شد مشعشع شمع شمعون )