لب زاینده رود یک شاعر
واژه ی آب را محک میزد
آنطرف تر کنار دستش باد
به لب واژه ناخونک می زد
یک رباعی سرود و گفت که ...نه
مصرع آخرش رها شده است
ارتباط کلامی اش خوب است
حیف مضمون که نخ نما شده است
پس به اطراف خود نگاهی کرد
خیره به رفت و آمد پل شد
واژه ها میگذشت از نظرش
ناگهان غرق در تغزل شد
مردی آمد کنار آب نشست رود خود را به پیچ و تاب انداخت
موجها آمدند پابوسش وقتی از چهره اش نقاب انداخت
دستها را به زیر آب گرفت عکس ماهش درون آب افتاد
رود این عکس را برای خودش تا ابد ثبت کرد و قاب انداخت
دستها را گرفت رو در رو لب خود را کمی جلو آورد
نرم در گوش عکس چیزی گفت بعد آن را به روی آب انداخت
ماه در آب شد هزاران ماه لب خشکش ترک ترک تر شد
وقت تنگ است زود باید رفت و نگاهی به آفتاب انداخت
مشک را زد به آب لب تا لب موج با احترام سر خم کرد
گفت الله اکبر و بر خاست در دل رود انقلاب انداخت
نخلها قد کشیده اند همه به قد و قامتش نگاه کنند
ازدحام میان نخلستان نخلها را به اضطراب انداخت
ظهر بود و عطش فراوان بود زخمها تشنه ی بدن بودند
مشک ساقی دهان تیری را که عطشناک بود آب انداخت
دستها بر زمین و مشک زمین بدن عشق بر زمین افتاد
یک نفر روی خاک طف انگار مشک سر ریزی از گلاب انداخت
لب زاینده رود بود هنوز
محو در واژه ها و در اوصاف
شاعر خسته را به خود آورد
گریه ی کودکی در آن اطراف
شاعر از جای خود بلند شد و
در غروبی غریب راه افتاد
رودخانه دوباره سرخم کرد
تا نگاهش به قرص ماه افتاد