نه پلکي ميزند ذهنم، نه آهي ميکشد جانم
که فانوسي فراسوي خرابات غريبانم
چو شبنم ليز و لزرانم، زفرط درد تنهايي
بسان باد و بارانم، همين اندازه ميدانم
به چشمم حلقههاي غم گرفته راه ديدن را
اسير هرم تابستان، مسيرم را نميدانم
به کامم شور و شيريني ندارد هيچ معنايي
نه در تنها غريبم من، نه با تو آشنا مانم
نسيم پر شکوه بي نشان خستگيهايم!
بيا بنشين لب چشمه غزلهايم زبر خوانم
جواز وعظ داري تو، بيا تا خفتهام خاموش!
بدون نکتههاي رمز آلودت، تو ميداني که بي جانم
به قدر حرمت باران نشين با اين دل خسته
بگو از رازهاي ني، چرا من زآن گريزانم؟