سلام
یک خاطره
سال پیامبر اعظم فکر کنم85
شعر من در کنگره ی رضوی اول شد و همان رمضان مرا به بیت رهبری دعوت کردید بنده به خیال خودم باید آنجا شعر بخوانم با خودم تمرین کردم خلاصه وقتی دیدم روی صندلی های شعر خوانان اسم نصب کرده اید و نامی از من نبردید خیلی از جنابتان دلگیر شدم و زهر دلم شد .
آن شعر این بودزندگینامه پیامبر(صلی الله علیه و آله)
بهترین داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از این
در كتاب دلى بدون ورق
سال تاريخساز عامالفيل
كوه در ابتداى دامنه بود
آرزو با غروب عبداللّه
زندگىخواه بطن آمنه بود
آسمان در لباس مامايى
ثانيهدار فصل زايش او
درد در انتظار تابيدن
پشت ابریترین نيايش او
حسّ مادر شدن كه صاعقه زد
گريهى نيمهشب طلوعش بود
طاقها را به لرزه درآورد
اين فقط نقطهى شروعش بود
قاصد آسمان چهرهى او
وقت ناميدنش مردّد شد
در نسبنامهی قبيلهى عشق
بهترين نام او محمّد شد
او كه در ابتداى خنديدن
شير در سفرهى وليمه نداشت
در مسير ظهور كودكىاش
دايهاى هم بجز حليمه نداشت
گردش روزگار تنهايى
بود همصحبت قديمى او
مادرش پرگشود و كامل شد
قصّهى غصّهى يتيمى او
هر نگاهش هزار و يك يوسف
روزگارى كه شهر، گرگش بود
مدّتى در زمان قحطى عشق
سايهبانش پدر بزرگش بود
سايهى سايهبان او كوتاه
بار ديگر زمان آهش شد
بسكه از چشم او غزل تابيد
كوه ابوطالب نگاهش شد
سالها را درون خود مىريخت
از لبانش صدا نمىآمد
برّهى قلبش از حوالى كوه
با شبانش شبانه مىآمد
در خيابان سمت كعبه نبود
هيچ همسايهاى براى دلش
مثل اصحاب كهف خاطرهها
غار شد دايهاى براى دلش
بود تنهاترين ستارهى شهر
عشق وقتى به اين نتيجه رسيد
در بهار ظهور آينهها
موسم ديدن خديجه رسيد
بوسهى آسمان نصيبش باد
چشم اگر اينچنين وسيله شود
مىتواند به يك نگاه لطيف
ساربان دل قبيله شود
سال زيباترين تجارت او
اعتماد آمد و امينش كرد
اوّلين كاروان كه حركت كرد
مرد رؤياى سرزمينش كرد
شد عزيز دل اهالى نور
عشق، دنياى بهترى دادش
هم جمالى جميل و جنجالى
هم زليخاى بهترى دادش
زندگى در نگاه او زيبا
آبى و سبز و ارغوانى بود
خنده را فرش كوچهها مىكرد
او كه سلطان مهربانى بود
خلق و خويش بهانهى خلقت
نقطهى عطف آفرينش بود
بين خورشيد و كهكشان و زمين
چشم او آفرينگزينش بود
در غروبى كه قلب مردم شهر
لات و عزّى و... يا هبل مىشد
در حرا با حرارت اِقراء
خاتم بهترين غزل مىشد
دورهى غنچههاى خندهبهگور
عصر انديشههاى قحطانى
در افق شاعرانه ظاهر شد
ابرى از آيههاى بارانى
آسمان از نزول زلزلهخيز
كوه را با كرشمه جارى كرد
شبنم شعلهنوش باديه را
از لبش چشمه چشمه جارى كرد
اوّل آيينههاى نور حرا
يك زن و يك پسر كه مىدانيد
هر دو در انعكاس او بودند
لايق از هر نظر كه مىدانيد
جادهاى شد ولى بيابانگرد
خندهى خارها به پايش رفت
چند سالى سكوت و بعد از آن
رود هم تا لب صدايش رفت
در چنان خشكسال گندم سوز
عشق از ابر خود نتيجه گرفت
چشمهاى را به او سپرد امّا 1
در مقابل از او خديجه گرفت
با چنين چشمه از دل تاريخ
يازده رودخانه شد جارى
مىرساند تو را به اقيانوس
قطرهای عشق اگر به او داری
همزمان پرگشود عموطالب
سال قحطى همزبانى بود 2
وعدهها را يكىيكى رد كرد
وعدههايى كه آنچنانى بود
خشمها در خيالشان اين بود
عبرتش ضجّهى سميّه شود
حاكم قلبهاى مردمِ ترس
تا هميشه بنىاميّه شود
دشنهها تشنهكام كشتن او
فتنهاى شد بهپا ولى خوابيد
هيبت آسمان تعجّب كرد
شب كه در جاى او على خوابيد
روز پرواز و كوچ چلچلهها
جادهها قاصد مدينه شدند
عنكبوت و كبوترى حتّى
راويانى در اين زمينه شدند
من چنين قصّهاى نمىگويم
نخلها شاهدان تاريخند
غير از اين دفتر و قلم حتّى
تيغها هم زبان تاريخند
هجرت آبستن حوادث سخت
جادهاش خندق و احد بودند
موجها در ميان اقيانوس
ناخدايان به فكر خود بودند
شب ، شب شوم خشم ظلمانى
ماه با بدر خود شكستش داد
آسمان بهترين پيالهى نور
در همان لحظهها به دستش داد
جنگ، چنگ و چكاچك شمشير
اوج جنگش كنار خندق بود
ذوالفقارش اگر نبود آن روز
عشق در آسمان معلّق بود
خيبر قلبهاى طايفه را
با على با يكى دو غمزه شكست
اشك او را ز ديده جارى كرد
احدش كه بدون حمزه شكست
بعد از آن در شبانهاى مشهور
كهكشان شد مسير پروازش
تا بشويد نگاه خود را در
چشمهى آيههاى اعجازش
از شب دعوت خصوصى عشق
ماجرايى پر از معمّا ماند
جايى از آسمان ممنوعه
جبرئيل از عروج او جا ماند
آسمان از زمان بعثت نور
سرزمينى براى شيعه گذاشت
آتشى در نگاه سلمان ريخت
عشق را در دلش وديعه گذاشت
جستجويى به وسعت تاريخ
جادهى اشتياق سلمان شد
عاقبت با كرشمهاى عربى
عشق ايرانىاش مسلمان شد
عاشق خاك پاك ايرانم
اين بهشت پدربزرگ من است
آنچه گفتم در انتهاى سخن
سرنوشت پدربزرگ من است
این بخش اول منظومه ی تاریخ اسلام ایت که حقیر به شعر یا نظم درآورده و مرحوم امین پور را به گریه انداخت طوری که در وقتی به بیت های زیر و داستان های بعدی رسیدم گفت عضلات زیبایی این منظومه از زیر کت و شلوار هم دیده می شوند.
----------تولّد حضرت علي(ع)
بهترين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
قبله در قلب قصّههاى خودش
قبل از اين قصّهى عجيبى داشت
دوّمين قاصد قبيلهى عشق
روز ميلاد بىرقيبى داشت
دختر كعبه با تبى آن روز
در خودش مادرانه مىتابيد
قبله قلبش پر از تپش شده بود
مكّه تا نيمه شب نمىخوابيد
خاك آن خانههاى خوابآلود
بود نامحرم تولّد او
خانهى لطف آسمانى شد
شاهد اوّلين تشهّد او
لحظههاى توّلد آن شير
لحظههاى توّلدى ازلى
ناگهان غرّشى شكفت آنگاه
دو لب كعبه باز شد كه: علی
000 علی علی علی علی علی علی
علی علی علی علی علی علی
علی علی علی علی علی علی
علی علی علی علی علی علی
علی علی علی علی علی علی
علی علی علی علی علی علی
علی علی علی علی علی علی
علی علی علی علی علی علی علی
مثل لبخند حضرت عيسى
روز ميلاد پر سؤالى داشت
گر محمّد نبود و اعجازش
بود پيغمبر، احتمالى داشت
زير چتر خودش گرفت او را
تا كه خورشيد آسمان بشود
تا كه در روزگار عريانى
عشق گرمش لباسمان بشود
زير چتر نبى بزرگ شدن
اين سعادت به هر كسى نرسيد
تيرها را ز پا در آوردن
با عبادت به هر كسى نرسيد
آرزويم نگين عشق على
يا على عاشق فقير توام
در زمان پر از ظهور قفس
آسمانى و من اسير توام
قلّه هرگز در اوج خود نچشيد
ارتفاعى كه در ركوع تو بود
آسمان،كهكشان، سپيده، سحر
در نماز پر از طلوع تو بود
آفتاب از سپیده میروید
سایهی شب ولی، شروع تو بود
3) ازدواج ماه و خورشيد
بهترين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
عيد هر روز عاشقان چندى
خندهى خاتم رسل شده بود
بر لبانش حضور نام على
اوّلين غنچهاى كه گل شده بود
آن بهار هميشه جاويدان
حرف پروانه را به گل مىزد
كمكم آيينهدار محفل عشق
بين خورشيد و ماه پل مىزد
آسمان هم على على میگفت
عطر او انتخاب فاطمه بود
خندهى ذوالفقارى چشمش
بهترين التهاب فاطمه بود
چشم او چشمهسار آرامش
دست او شاخهاى پر از فانوس
در خيال على قدم مىزد
دختر موجهاى اقيانوس
صبحگاه بلوغ پنجرهها
حاصل وصلشان دو شبنم شد
عشق از ديدن حسين و حسن
ابر بارانى محرّم شد
آسمان در زمان سجدهى خويش
آن دو را روى شانهاش مىبرد
دستشان را گرفته و با خود
گاهگاهى به خانهاش مىبرد
در جهان این دو كودك غزلى
غنچهى دلبرانهاش بودند
با نگاهى به آن دو مىخنديد
ماه وخورشيد خانهاش بودند
در غزلهای اهل بیت رسول
شاهبیت ترانهاش بودند
4) عيد غدير خم
بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
بعد از آن انفجار آغازين
که زمين گرم رفت و آمد شد
چرخ زد چرخ زد هزاران سال
تا شب هجرت محمّد شد
از همان ابتداى هجرت او
فتح مكّه هميشه در نظرش
آمد از ارتفاع شانهى او
هر بتى خشم تيشه در نظرش
سالها بعد از آن كه آمد و رفت
كعبه با چشم او زيارت شد
با عبور قدوم قافلهاش
جاده گنجينهى سعادت شد
سنگها با غیاب او رفتند
در سكوتى فراتر از ضجّه
تلخى خاطرآتشان اين بود
روزى از روزهاى ذىحجّه
غار بود و غروب و غربت و غم
آخرين لحظههاى حج شده بود
خاك از التهاب مىجوشيد
جاده از رنج او فلج شده بود
در حرا هالهى حرارت بود
آسمان با عصا قدم مىزد
خاطرآتش سراسر آتشخيز
سر به آنسوتر از حرم مىزد
رفتن ايندفعه رفتنى سنگين
آخرين رفتن محمّد بود
بين خوابيدن و نخوابيدن
چشم خورشيد هم مردّد بود
گونهاش لحظه لحظه ديگرگون
بر لبش ذكر يا على مىرفت
كعبه با سعى پرصفا مىگفت
در كنارم بمان (ولى) مىرفت
روز ديگر كه حاجيان رفتند
جايى از جادهها جدايى بود
ردّ پاها به خاك مىگفتند
اين كه هر قافله كجايى بود
صحبت از ساربان آينده
ناقهها بىخبر خبر گشتند
بس كه اين اتّفاق جالب بود
جادهها رفته رفته برگشتند
ابرى از آسمان فرود آمد
رود را جانشين دريا كرد
عشق،نشكفتههاى دنيا را
راهى اشتياق صحرا كرد
دست خورشيديان قلّهى عشق
رفت بالا غدير خم شده بود
در دل خاكيان افلاكى
لحظهها سبز و غصّه گم شده بود
حضرت آسمان چنينفرمود:
رودهـا پـارههاى دريایند
لحظهاى هم اهالى مرداب
سوى آبــى شدن نـمىآيند
سورهى عشق و عترتم ابدى
در كنـار قـبيله مـىماند
بىحديث حماسهى ثقلين
دل بــدون وسـيله مـىماند
با كليد تبسّمى ازلى
بــاب علم مــدينه را وا كرد
قطره قطره درون خود لرزيد
تا نـگاهى به سـوى فردا كرد
فتنهها ظاهراًَََ شكوفه به دست
آمدند و على على گفتند
موعد آسمان كه سرآمد
در عمل كردنش «ولى»گفتند
پاره شد برگههاى آن تقويم
تا كه آمد شب فراموشى
ماه در خانه دلشكسته نشست
آسمان شد دچار خاموشى
خشم از اين ماجرا تعجب كرد
ذوالفقار لب على خاموش
فاتح خيبر و امير عرب
بود آتشفشان ولى خاموش!
در لقب گر چه بود اقيانوس
مدّتى موج از او جدا كردند
كشتيـان جـزيـرهى دل را
بر سر صخرهها رها كردند
قافله قفل غفلت قابيل
روى قلب قبيلهها مىكاشت
او ولى هستههاى بغضش را
لابهلاى نخيلهها مىكاشت
فيلبانان اگر چه ترسيدند
از نگاه پراز ابابيلش
فرصت كعبهسازىاش كم بود
تا كند جاودانه تكميلش
كينهها در ستيز ايمانش
نهروان را پر از جمل كردند
حيلهها در مصاف قرآنش
عين صفّينيان عمل كردند
سایهی آسمان که شد کوتاه
زندگی را به غم بدل کردند
یا حق