من خسته ام از اين همه تنهايي. آغوش بي بهانه دلم مي خواست
با شعر نان، گرسنه و غمگينم. يك شعر عاشقانه دلم مي خواست
من روزگار گمشده اي دارم. گنجي كه رنج مي كشم از مارش!
در من هنوز عادت بي خوابي ست. يك خواب كودكانه دلم مي خواست
∆
با شعر نان، گرسنه و غمگينم. عريان تر از درخت زمستان: من!
ديگر بهار دست مرا خوانده ست. اسفند، ماه خسته ي ويران: من!
اينجا قفس به وسعت يك شهر و... در من چقدر حسرت آزادي ست
آن خون كه ريخت در همه جا خشكيد از قلب زخم خورده ي ميدان:من!
∆
- من شيشه ام. چه شيشه ي دل سنگي! جز سنگ هاي سخت نمي خواهد
در شهر خواب ها و سياهي ها بيدار مانده، تخت نمي خواهد
بالاي شهر، در پِي آزادي پايين شهر در طلب نانم
من يك طناب كوچك مجبورم اينجا كسي درخت نمي خواهد؟! –
∆
من عادتم اگرچه پر از خون است در باورم حضور كبوترهاست
صيادها – گرسنه – نمي دانند در قلب من عبور كبوترهاست
در من صداي اين همه خاموشي ست در انتظار غرش فريادم
بايد بلندتر بشوم. در شهر- هرچند مرده – شور كبوترهاست
∆
با شعر نان اگرچه پر از زردم با حسرت بهار نمي آيم
در جاده ها غبار سواري نيست در كار انتظار نمي آيم
من دلخوشم به كشتن تاريكي . آي اي چراغ! پشت سر من باش
خورشيد من اگرچه نمي تابد با تيرگي كنار نمي آيم