تقديم به تمام انسان هاى كه در خويش سفر دارند .....غزل
به دستت مور میرقصد, گمان دارم سلیمانی
برایت آفتابی میشوم, از چشم حیرانی
براى شاعر اینجا مرگ می آید,حقيقت هست
حقیقت گرگ شب پیدا, حقیقت مرگ دورانی
برای زنده بودن مرگ میخواهم, نمی آید!
خدا هم از منی دیوانه بیزارست, میدانی
به سویم می پلنگی باز, قصد کشتنم داری
حنا بر دست قاتل بود, در شب های طولانی
دو سویم مرگ, مرگ و زندگی, مرگ و خدا.... تابوت
دو سویم برف, برف بی صدا.... روز زمستانی
***
دران شبها که مرگ و زندگی باهم یکی بودند
خدا فریاد میزد از درونم که..... نمیدانی!
عبدالله ب.خود
2013/1/6
passau germany
تاریخ ارسال :
1391/11/11 در ساعت : 15:3:35
| تعداد مشاهده این شعر :
832
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.
سلام ودرود غزل زيبايي از شما خواندم موفق باشيد
|
برای زنده بودن مرگ میخواهم, نمی آید! بسیار دلنشین بود سپاس ******** درود بر بانو صالحى عزيز لطف داريد
|