قسمتی از رمان " قرارمان این نبود ... " :
...بی خیال خانه ویلایی و حوض و گلدان های شمعدانی شدم ؛ تازه فهمیدم زندگی چقدر مسخره تر از چیزی است كه من فكر می كنم . به یك آپارتمان هفتاد و دومتری دل خوش كردم و زندگی تازه ای شروع شد . مرزهای دنیا را برداشتم ؛ با لوركا به میدان گاو بازی رفتم و ایگناسیو را كفن كردم . خودم را سپر كردم تا گاندی تیر نخورد ؛ در هوا ، دست های ویكتور خارا را برایش تكان دادم . با گرسنگان سومالی از حال رفتم ... به جای افلاطون شوكران را سر كشیدم و چند شب در بستر احتضار مولانا گریستم . با امیركبیر به حمام رفتم و جذامیان را شستم ؛ با مسیح صلیب هایمان را به دوش كشیدیم ؛ تمام مین های دنیا را یك تنه خنثی كردم و پاهای برهنه را پوشاندم و برای تمام كودكان دنیا پدر شدم . با عزرائیل كشتی گرفتم تا كوروش یك روز بیشتر زنده بماند و بعد دیدم قطره ـ قطره در گلوی تاریخ چكیده ام ؛ دیدم تاریخ توی سینه ام نشسته و فهمیدم لابد خراب شده ام ....
----------------------------------------------------------
نشسته ای مقابلم ، شبیه تابلویی
برایم لبخند می زنی
توی قاب دوربین ام
تکان تکان می خوری
تا محو شوی و چشم از دوربین بردارم و
دنبالت بگردم
اخم! : می شه کمتر تکون بخوری ؟
تو با خنده ای دست می زنی
برای ویکتور خارا
...
برای وارطان
برای من
سخت تر از ماندن
چکاندن شاتر بود
که تو را از من جدا می کرد
تابستان 1391
تاریخ ارسال :
1391/8/16 در ساعت : 5:7:22
| تعداد مشاهده این شعر :
980
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.