
زآسمان، گوشم سروش حق شنيد
حس خوبي از درونم پر كشيد
تازه شد روحم از آن موج غريب
قامت خود كامگي در من خميد
من شدم گم در هواي اين سروش
چشم من بینا سراپایم به گوش
در خودم غربال گشـــــتم بارها
چون ردای عقل بنهادم به دوش
حس بيداري ز چشمم خواب برد
آن من عاصي درون من فسرد
باز شد چشمان خواب آلود من
خواب در پس كوچه هاي عقل مرد
زندگی با چشم بیداری خوش است
از هوس دوری و بیزاری خوش است
مرد بودن ،دور ی از نا مردمـــــی
در ره حق پای عیاری خوش است
چشمه بودم خاك و صحرا منزلم
رفتم و درياي جوشان شد دلم
حاليا ساكن منم در اين ميان
چون غريقي در پناه ساحلم.
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/7/16 در ساعت : 12:29:44
| تعداد مشاهده این شعر :
864
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.