نثر روز
1394/1/19 در ساعت : 23:33:10
سنگریزهها سیاه،
آسمان کبود،
دستهای مهربان کبود،
در سیاه، سوخته، مثل سینه زمینیان، آسمان.
پهلوی زمان شکسته است.
حق دارد آسمان اگر زانو بزند این همه غم را.
سکوت، غم بزرگی است که گلوی پرندهها را میفشارد.
بعد از تو، حق دارند اگر نخوانند. بعد از تو، رد پاها به کدام سو می...
ادامه مطلب
نثر روز
1394/1/14 در ساعت : 14:16:29
چترهای آسمانیمان را باز كنیم، خدا میبارد بر كوه، ابرها بر شانههای كوه سنگینی میكنند،
آنان را تا نزد آلاچیق های خود راه دهیم.
دارد باران میبارد، اطراف چادر را با سرنیزههای آبائیمان گود كنیم. امشب مروارید از آسمان
خواهد بارید، باید منتظر تگرگ باشیم، تگرگ زیبا...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/12/2 در ساعت : 10:29:31
سنگریزهها سیاه،
آسمان کبود،
دستهای مهربان کبود،
در سیاه، سوخته، مثل سینه زمینیان، آسمان.
پهلوی زمان شکسته است.
حق دارد آسمان اگر زانو بزند این همه غم را.
سکوت، غم بزرگی است که گلوی پرندهها را میفشارد.
بعد از تو، حق دارند اگر نخوانند. بعد از تو، رد پاها به کدام سو م...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/11/25 در ساعت : 10:35:6
شهر سرازیر میشود در حلقوم یک شادی بی تصویر. از خودش فاصله میگیرد که بخندد.
خندههای یک مسلول بیسرانجام که گور نشسته به انتظارش به قهقهه.
مردانش از سوز استخوانسوز بیوفایی به سمت باد رفتهاند تا از هجوم سکوت قلبهایشان در امان بمانند
زنهای شهری اما از کوبش شادمان و دردناک تنهاییهایش...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/11/13 در ساعت : 13:50:44
تاریک بود، شب رَجَز میخواند، سوسوی ستارهها را ابر تیره میسترد. خورشید، تبعیدی فردا بود، و شب در صحراها و کوهها و دشتها، در میان باغ و بر فراز رود و اقیانوس، حکم میراند و نفسها را میبرید، به چار میخ میکشید و خون سرخ ستارهها را بر چهره آسمان میپاشید.
صدای غل و زنجیر میآمد، و جز آن، دیگ...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/9/21 در ساعت : 11:13:2
کاروان خاطرات، بازگشته است از جایی که چهل روز گذشته است از ماتمهای سرخ، از عطشهای پرپر شده.
این آتشیادها، چهل روز چون اسبان تاختهاند بر پیکر
اربعین
صبر آنان.
بازماندگانِ حادثه تیغ و تاول، رسیدهاند به نقطهای از آغاز؛ به نگاههای در خون شناور، به گلوهای بریده ش...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/8/14 در ساعت : 13:8:42
الا ... ای محرم!
تو آن خشم خونین خلق خدایی که از حنجر سرخ و پاک شهیدان برون زد تو بغض گلوی تمام ستمدیدگانی که در کربلا - نیمروزی به یکباره ترکید تو خون دل و دیده روزگاری که با خنجر کینه توز ستم، بر زمین ریخت تو خون خدایی که با خاک آمیخت تو شبرنگ سرخی، که در سالهای سیاهی درخشید الا ... ای مح...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/8/3 در ساعت : 22:44:34
از گیسوان پریشان دخترکان کوبانی می ریزم به سرزمین بی انتهای مادری ام که قرنهاست عشق آن را اشغال کرده است. با بافه های گیسوان زنان کوبانی طناب می اندازم به عمق آدمیت و خیره می شوم به شب مسلسل ها و تانکها و دلم می رسد به تو که آهسته آهسته شهر را تسخیر می کنی با صدای گام های خسته ات.
با یادهای خونی...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/7/20 در ساعت : 17:1:59
دشت غوغا بود، غوغا بود، غوغا در غدير
موج ميزد سيل مردم، مثل دريا در غدير
زمين مكث كرده بود. زمان در زير پاي فرشتگان گم شده بود، اما هنوز كاروان كاروان مشتاقان شنيدن خبري عظيم از راه ميرسيدند. صداي تپش قلب آسمان شنيده ميشد كه به يكباره حضرت عشق لب به سخن گشود و دست «علي» را بالا برد و ناگه...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/7/13 در ساعت : 10:48:47
عید قربان برای من بوی تو را می آورد. بوی زلف های خونی ات را. بوی غروب های به هم پیوسته ای که خنجر خنجر دلم را پاره پاره می کنند تا برسانند به ابتدای تو . به صحرای بی پایان بی آبی لب هایت. به خونی که از حلق ات سرازیر می شود و قطره قطره قطره جهان را سیراب می کند. به موهای درهم ریخته ی علی اک...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/6/24 در ساعت : 13:35:48
یک قطره آفتاب بودی که در قنوت جانم چکیدی .
کاش دوستت نمی داشتم . آن وقت احساس می کردم که زیر پوستم مثل عقربی هستی که اگر بیدار شوی ، من بایستی برای همیشه بخوابم .
کاش یادگاری نبودی ؛ آن وقت از دستت فریاد سر می دادم .
وقتی مثل صاعقه در جانم می نشستی ، سرگردان بودی ؛ راه گم کرده ای بودی که...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/6/14 در ساعت : 15:45:14
چرخ می خورم و سرگردانی ام را یله می کنم روی گنبد و گلدسته ها.
چرخ می خورم و بی قراری ام از ایوان می گذرد و بند می شود به پنجره فولاد.
چرخ می خورم و تشنگی ام در حوالی سقاخانه پرسه می زند.
چرخ می خورم مدام و کبوتر آرزوهایم بالبال می زند.
من همان آهویم که همزاد خطر بود و ترس خود را از ...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/6/11 در ساعت : 13:42:3
سودابه مهیجی
یا ضامن آهو، به ضریحت که چشم مىدوزم، رازى میان زمزمههاى من با تو از نگاهم جارى است. راز نهانى ام را بخوان که هلال طلایى گنبدت، ماه شبهاى تار دلشکستگان است.
رو به روى جلال تو مى ایستم تا اشکهایم را قطره قطره در صحن حرمت جارى کنم.
پنجره فولاد تو، جاده ابریشمى ...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/6/4 در ساعت : 13:39:17
این واژههای روزه دار چقدر بوی زلالی تو را می دهند.
بوی تلاوت دستهای بهشتی ات
این کلمات به ظاهر لال، که در چشمه چشمانم تطهیر شده اند، منتظر نوازش دستان با کرامت تو هستند.
پشت هر یک از این واژهها معانی ژرفی ایستاده که تا خدا قد کشیده اند.
صدای ربنای لب افطار دلم را پرواز می دهد به ش...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/5/17 در ساعت : 23:15:25
محمدعلی کعبی
کافی است زنده بمانی
آرام سرفه کن! مبادا آدم برفیها، صدایت را بشنوند!
تو باید زنده بمانی؛ زندگی ات هر قدر هم که به مرگ نزدیک باشد، باید زنده بمانی! زندگی ات هرقدر هم که سخت باشد، به مرگِ آنها نزدیک است. اصلاً تو کافی است زنده باشی، تا آنها بمیرند؛ کافی است نامت ب...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/5/1 در ساعت : 13:43:2
سعید تاج محمدی
به برادر جوان فلسطینی ام:
به تو فکر می کنم. به دستان کوچکت که حالا بزرگ شده اند. به نگاهت که حالا عمیق تر شده است درست مثل دل دریایی ات. تو حالا درد را خوب می فهمی که مرد شده ای و نبرد را خوب می فهمی که تو وارث نبردی. آری تو وارث نبردی هستی به درازای تاریخ و به گستره ی عا...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/4/27 در ساعت : 23:14:32
عبدالرحیم سعیدی راد
«قرآن بر سر ماه!»
در قنوت بي تكلف يك شب قدر زاده شدم. در شب نزول مهرباني، شب فرود فرشتگان، شب بارش سلام هاي پي در پي و شب «خلصنا من نار.»
شبي كه به قدر هزاران شب، ارزشمند است.
شبي كه بايد «جوشن» به دست گرفت و از عمق جان، كلمه كلمه تو را صدا كرد.
چه ...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/4/23 در ساعت : 11:24:5
نسرین حیایی طهرانی
اینکه روزها به شب برسند و شبها فراموش شوند و مرگ خودش را بیندازد وسط صبح یکریز بیخبری، وسط نفسکشیدن بی درو پیکر حیاط زندگی، تو بگو سهم من از آدم تا خاتم تو چیست؟
بگو سهم من از کتابهای بیپیامبر و پیامبران سکوت درونم چیست؟
مرا به آتش باران، مرا به شعلههای خند...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/4/17 در ساعت : 12:32:3
احمد عزیزی
اكنون در شبزاران ماهتابي نيايش، كنار بوتة اندوهي به تو ميانديشم اي فلك اطلسي جمال! به نگاه تو ميانديشم كه جاذبة جاوانهاش مرا از دنياي صورتها به ديار معناها كشاند، به نگاه تو كه راه پيمودن قرون و طريقة عبور از روزگاران را به من آموخت! به نگاه تو كه به موميايي من تكلم بخشيد و ...
ادامه مطلب
نثر روز
1393/4/12 در ساعت : 16:13:17
شهید مرتضی آوینی
گاهی که قلم تنها می شود و به تنهایی فکر می کند، چه اوقاتی که بر او نمی گذرد! کافی است شمعی پیش پای خود بگیرد و سر بر شانه ی کاغذ بگذارد و به یاد تنهایی خود در غروب دست های یک نویسنده، های های بگرید و بلغزد و بنویسد و چه خواهد نوشت آن گاه؟ از بادبان دستانی خواهد نوشت که روزگ...
ادامه مطلب