نثر روز
1395/10/9 در ساعت : 12:17:6
سالهاست که رفته ای و پشت سرت را هم نگاهی نکرده ای. البته آن اوایل چند بار به خوابم آمدی. با آن سربند سرخ همیشگی ات. چقدر شوق رسیدن داشتی! توی خواب هم دم از رفتن می زدی و اینکه یک جفت بال به تو داده اند. حتی برای این که حرفت را باور کنم، مثل کبوتری دور سرم چرخیدی.
تنها پناه لحظه های سزاوار سکوت و...
ادامه مطلب
نثر روز
1395/7/16 در ساعت : 19:18:44
برای فطرت های سربه دار که زادگاهشان کربلاست و زادروزشان عاشورا، همیشه عاشوراست. گذار از واقعیّت عاشورا برای رسیدن به حقیقت عاشوراست. هدفِ معمار عاشورا، حضرت حسین بن علی علیه السلام ، این است که انسان را با عبور دادن از واقعیّت عاشورا به حقیقت عاشورا برساند. عاشورا لفظ نیست؛ معناست! حقیقت عاشورا، معن...
ادامه مطلب
نثر روز
1395/7/16 در ساعت : 19:18:44
برای فطرت های سربه دار که زادگاهشان کربلاست و زادروزشان عاشورا، همیشه عاشوراست. گذار از واقعیّت عاشورا برای رسیدن به حقیقت عاشوراست. هدفِ معمار عاشورا، حضرت حسین بن علی علیه السلام ، این است که انسان را با عبور دادن از واقعیّت عاشورا به حقیقت عاشورا برساند. عاشورا لفظ نیست؛ معناست! حقیقت عاشورا، معن...
ادامه مطلب
نثر روز
1395/7/16 در ساعت : 19:18:40
برای فطرت های سربه دار که زادگاهشان کربلاست و زادروزشان عاشورا، همیشه عاشوراست. گذار از واقعیّت عاشورا برای رسیدن به حقیقت عاشوراست. هدفِ معمار عاشورا، حضرت حسین بن علی علیه السلام ، این است که انسان را با عبور دادن از واقعیّت عاشورا به حقیقت عاشورا برساند. عاشورا لفظ نیست؛ معناست! حقیقت عاشورا، معن...
ادامه مطلب
نثر روز
1395/6/8 در ساعت : 23:3:17
دیدی از دیدن رویت نکشیدیم خجالت
دیدی از قصۀ این درد نکردیم حکایت
چشم بستیم مبادا که کمک خواسته باشی
چشم بستیم بر این رنج، بر این بار امانت
دیدی از دیدن رویت نگرفتیم و نخواندیم
درس مردانگی و غیرت و ایثار و شهامت
جنگ ای جنگ کجایی که رفیقان همه رفتند
ما که مان...
ادامه مطلب
نثر روز
1395/5/23 در ساعت : 12:59:9
اکنون رستاخیز عشق است. زمین، به مهمانی آسمان می رود. اهالی ملکوت، کجاوه هدایت را به دوش گرفته اند. دسته دسته ستاره، پشت در خانه موسی بن جعفر علیه السلام صف کشیده اند تا رضای الهی را در رضای تو بجویند.
دست هایت در دست های قرآن است و خورشید هدایت، از مشرق چشم هایت طلوع می کند. تو آبروی شیعه ا...
ادامه مطلب
نثر روز
1395/4/7 در ساعت : 17:14:35
آفتاب که از کوچه می گذشت، درها و دردها دامنش را گرفتند که نرو
و عشق راه را گرچه بر روی او بست اما آغوش گشود که بیا...
گریه هایی که مرا زیستند و اشک هایی که تو را در نخلستان های غریب، حکایت قرن ها دلتنگی روزگار قحطی زده ای است
که جوانه های مردانگی را در خویش سوختند.
امشب تما...
ادامه مطلب
نثر روز
1394/10/12 در ساعت : 11:16:22
کافی بود جلوی آینه بنشانند ، آشفته و پرهیجان ، با فرچه ای شکسته و بلند ، خضابی سیاه بزنند لابلای ریش های پر پشتم .
کافی بود دهان را ، با پنج دندان نیش و بیش ، باز بگذارند ، با پرده های کوتاه شده ی سبیل ها .
کافی بود ، دست هایم را روی کلاه بلند روی سرم ، سرم را سمت دست های بلند ، کافی بود کل...
ادامه مطلب
نثر روز
1394/10/7 در ساعت : 12:44:21
شب بود. سالهای سال از شب میگذشت. مردمانی همه محکوم به ناموزونی روزگار خویش، با دستهای سیاهشان زندگی را زنده به گور میکردند. صدایی حتی اگر از آسمان میآمد، در طنین نعرههای مست و واژههای جاهل گم بود. سرزمین بود و قحط سالی آدمی... و خدا ناگفته مانده بود در سنگ سنگ آن دلهای پشت به آفتاب.
کسی ...
ادامه مطلب
نثر روز
1394/8/17 در ساعت : 13:45:2
از زن فاصله میگیرم که مردانه بنویسم این راز را.
رنجی هزاران ساله که جز عمق سکوت حجمی ندارم برای پنهانیاش.
زن ماجرای غریب دلی است به تاراج رفته زیر سرمهٔ چشمها و جیرینگ جیرینگ خلخالهایی که از در و دیوار روحش آویختند تا مترسک مزرعهٔ طلبها و خاستگاه عیش و نوشهای مست و متعفن شبانه شود.
ادامه مطلب
نثر روز
1394/8/3 در ساعت : 16:8:48
نخل های علقمه گواهند که تو از خود گذشتی! این تنها فرات نیست که به شکوه جاری شدنت رشک می برد.
تمام رودها سرود جاودانی ات را می ستایند؛ آن گاه که می فرمودی: «حاشا که آیینه ی غیرت، بنوشد آب، پنهانی».
ای کهکشانِ خلاصه شده در تبسّم ماه! تکثیر دست های آب آورت را در زلال فرات می...
ادامه مطلب
نثر روز
1394/6/2 در ساعت : 12:19:41
چرخ مي خورم و سرگرداني ام را يله مي كنم روي گنبد و گلدسته ها.
چرخ مي خورم و بي قراري ام از ايوان مي گذرد و بند مي شود به پنجره فولاد.
چرخ مي خورم و تشنگي ام در حوالي سقاخانه پرسه مي زند.
چرخ مي خورم مدام و كبوتر آرزوهايم بالبال مي زند.
من همان آهويم كه همزاد خطر بود و ترس خود را...
ادامه مطلب
نثر روز
1394/5/25 در ساعت : 12:28:53
سلام بر تو ای خواهر خورشید خراسان!
امروز روز معصومیت و مهربانی ست. روز بندگی و بزرگی ست. این را صبح از زبان نسیمی شنیدم که با شادی وصف ناپذیرش بادکنک های رنگی اش را در آسمان خوشرنگ صبحگاهی رها کرده بود.
تو آن بهار شورانگیزی که عطر بهشتی ات از هر خیابانی که رد می شود طراوت و تازگی را نصی...
ادامه مطلب
نثر روز
1394/5/18 در ساعت : 15:4:43
با رایحه ی یادت زندگی می کنم
و آن نام های نیکو که زیبنده ی برترین بندگان خداست
با آن نام ها ی بلند که گره خورده دراصالت انسان
و آن ساحت قدسی که مجرای فیض الهی است.
ای معنای کامل انسان...ای انسان کامل!
ای جامع روح " انی جاعل فی الارض خلیفه"(بقره/2،30(
ای تجلی اعظمی که خدا...
ادامه مطلب
نثر روز
1394/3/29 در ساعت : 1:43:28
اینکه روزها به شب برسند و شبها فراموش شوند و مرگ خودش را بیندازد وسط صبح یکریز بیخبری، وسط نفسکشیدن بی درو پیکر حیاط زندگی، تو بگو سهم من از آدم تا خاتم تو چیست؟
بگو سهم من از کتابهای بیپیامبر و پیامبران سکوت درونم چیست؟
مرا به آتش باران، مرا به شعلههای خندهات بکشان که دیرسالیست زخم...
ادامه مطلب
نثر روز
1394/3/26 در ساعت : 9:59:26
مثل همین ماهی عید
که دیده نمی شود جز به وقت احسن الحال
مثل همین ماهی عید
فراموش شده در تنگ رنگی اش بعد از تیر و توپ تحویل
مثل همین ماهی عید ...
و فراموشی مان که به رودخانه اش بسپاریم بعد سیزده ای نحس
مثل ناگهانی تنگی که ناگاه می لغزد می شکند و تو جان می دهی
مثل همه ی...
ادامه مطلب
نثر روز
1394/3/15 در ساعت : 20:27:19
دستها بالا میرود؛ بالاتر از تمام اندیشههای انسانى. گویی افق را میکاود تا سپیده روشن امید را از فراسوی تاریک یأس در پهنه آسمان دل بگسترد. هنوز «خورشید» باقی است، در حاشیه آسمان، کناره گرفته؛ چون کشتی نجات به ساحل افق لنگر انداخته. هنوز وقت آن نیست که از حرکت بازایستد و رها کند سرزمینهای امیدوار ...
ادامه مطلب
نثر روز
1394/3/12 در ساعت : 15:57:21
میان پیچش پیچک ها نورا می جویم، که تنها نام تو میتواند عشق را در رویشی دوباره زنده نگه دارد و آب حیاتش باشد. به ثانیه های انتظاربلبلی سرخوش نواز مستی میدهد، پرستوهای مهاجر درآسمان نیلگون و آبی پوش به پرواز در می آیند.
بهار، با سپیدار زیبا به روشنی آفتاب، با آغوشی ازمحبت به دل های سرد و سنگی...
ادامه مطلب
نثر روز
1394/3/6 در ساعت : 14:55:20
هميشه از خودم ميپرسم: چند سوت قطار تا آمدنت، چند ماه تا به خواب ديدنت و چند گلدان تا بهار مهربانيات باقي مانده است؟
نه! ... بيهوده به آن دوردستها خيره نشدهام. ميدانم كه آمدني در كار است و من به اميد همين آمدن، همه ديوارها را به شكل پنجره نقاشي كردهام.
ديروز به دنبال تو به همه جا سر زدم...
ادامه مطلب
نثر روز
1394/2/9 در ساعت : 13:6:53
هیچ کس نمی داند آغاز اقیانوس از کجاست و پایانش تا کجا؟
آغاز تو را اما همه دیدند که در دست های زنی، از پس دیوارهای کعبه بیرون آمدی و لبخند زدی؛ دیوارهایی که پیش پای خورشید شکاف برداشت، تا روزگار معصوم عدالت آغاز شود؛ تا آفتاب، قدم بر خاک بگذارد.
شکاف های تاریخ، چه عجیب اند! تاریخ، شکاف ه...
ادامه مطلب