نثر روز
محمدرضا مهدیزاده
دوست من!
شايد آن روزها تو از دانة كبوتران هم كوچكتر بودي. روزهايي كه قلبهامان در تملّك سياهي بود. پنجرهها رو به اندوه باز ميشد و پاي هيچ باراني به پشتبام خانة ما نميرسيد. دريغا هيچكس نيلوفرانه به سمت آسمان قد نميكشيد.
شايد آن روزها تو از يك سكة دو ريالي كمتر بودي. بين دل تو و اهالي عرش ارتباط برقرار نميشد. عبور پرندهاي آسمانة نگاهت را نميلرزاند. نئونها تو را از آفتاب دور كرده بودند.
ناگهان مردي خورشيدوار برآمد. سنگوارهها آب شدند. لبها شكوفه كردند. خيابانها پيراهني از گلهاي خوشبو پوشيدند. دنيا از اينرو به آنرو شد و ما نيز. او با دستهايي كه بوي بهشت ميداد، در انبوهة دلهاي سنگي، گل كاشت.
دوست من!
نوشتن از روزهاي ترانه و طوفان، ساده نيست. از كارواني كه چونان خيال در نرمة نگاه ما فرود آمد و سپس سايهروشنهاي عبورش كهكشان را وسعت داد، از جوانان معطري كه بر زخمهاي فرياد مرهم ميگذاشتند و براي غربت انسانيت نوحه ميخواندند.
كدام جوهر ميتواند شكوه خونهايي كه نادرترين گلها را روياندند، به تو نشان دهد؟ بايد ميبودي و ميديدي كه چگونه بر شبهاي دلتنگيمان فرشته ميباريد. از دست من برنميآيد كه دستهاي مظلوم شهيدان هفده شهريور را بسرايم. كدام شاعري ميتواند اشكهاي مادران داغدار را به شعر درآورد؟
دوست من!
افسوس كه بعضيها هنوز خود را كشف نكردهاند و به داد دل خود نميرسند. افسوس كه سرابها ما را فريفتهاند. كاش همه ميدانستند كه دنيا عاقبت در هم ميشكند. كاش همه ميدانستند كه بالاخره تنپوش ما خاك و سنگ خواهد بود.
تو ميماني و دلي كه ديگر نميتپد، لباني كه نميتواند لبخند بزند، دهاني كه نميتواند فرياد بكشد، دستاني كه دامان هيچكس را نميتوانند گرفت و چشماني كه از ديدن خوبيها محروم آمدهاند. ديگر صداي پرندگان را نميشنوي و باراني به شستشوي صداي تو از ابر پايين نخواهد آمد.
تا فرصتي هست بايد كاري كرد.
تاریخ ارسال :
1391/6/7 در ساعت : 18:43:6
تعداد مشاهده :
238
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :