نثر روز
عبدالرحیم سعیدی راد
سلام. هنوز هم به رسم روزهای گذشته هر صبح در چشمه ای، واژه ای را می شویم که با عطر صلوات های تو آمیخته شده است.
صبحانه ام تکه ای نان سنگک است با خوشه ای از خاطرات سبز با تو بودن.
زمین هم هنوز می چرخد و من از روزهای تلخ و شیرینی که در پیش است چیزی نمی دانم.
حتی نمی دانم که این خیابان ها چند وقت است نسیم عبوری را به خاطر نمی آورند، می توانند حرف دلم را به تو برسانند یا باید مثل این روزهای خاکستری، گرد این واژه ها چرخ بزنم و پیر شوم؟
کاش اینجا بودی و می شنیدی صدای گنجشک هایی را که آیه های باران را تلاوت می کنند.
گنجشک ها همیشه خبر آمدنی در صدایشان دارند...
کاش زودتر از راه می رسیدی و با دستمال سفیدت اشک هایم را...
نه! کاش زودتر از راه میرسیدی و با دستمال سفیدت دلتنگی هایم را پاک می کردی.
دیگر عرضی ندارم.
تاریخ ارسال :
1391/6/7 در ساعت : 18:43:5
تعداد مشاهده :
264
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :