نثر روز
علی طلوعی
اين ملکوت که از دستان تو ميريزد، بلند بالايي من است؟يا تنهايي دف گرفتة تو؟ شايد اين همه نقش کرشمهاي از دلربايي توست! ياهويي برقص. پلکي نمير. ذکر بگو. نقاش بلند دستان دير.
نقشي بزن، تا «واقعهاي» تکرار شود که دروغ نيست، که واقعه نور است، بلند است. نقشي بزن، بخند، که واقعه زيباست، که واقعه تکلم ناسرودة رقص دستان تست.
اين همه ذکر به بلند بالايي که ختم ميشود؟ روزي سه وعده، هر وعده سه بار، هر بار سه زخم، هر زخم سه وِتر، هر وِتر سه قنوت، هر قنوت سه صلوات، و هر صلوات اجابت اشکهاي نسوخته است. نقشي بزن صلواتهاي مکرر زخمي را. صلواتهاي آبي آبي را.
ما باران نيامده، مستيم. ما همينيم که هستيم. به ليلايي چشمان شما رسيدن، نقشي ميخواهد با شراب صبح آلوده. يا سَتّار و يا سَتّار، نقشي بزن از بود و نبود من. نقشي از خندههاي او. نقشي از نفسهاي کبود من.
نقشي بزن از گريههاي لال من، از اجابتهاي زلال او...
بالي بريز، نقشي بزن. بال و پري براي پريدن، اوج گرفتن، نرسيدن، بال و پري پرپر. بال و پري بيپر. باور کن سهم من همين بالهاي بيپر، بالهاي پرپر بوده. تا بوده، همين بوده...
حکايت، غريبتر از اين حرفهاست. حکايت به چشمان ناسرودة کسي ديگر ميرسد.
اگر چه هميشه به حضرت سربزير چشمانت گفتهام، حال که شمشيرهاي واقعه را شکستهاند، بايد چشمهاي از ملکوت هم کنارم بکشي چيزي شبيه کوثر... با رنگ غليظ کبود.
خستهام، کاري بکن، اين نقش که در قاب تنهايي من جاگذاشتهاي، قيامت نيست؟ شايد همين که ناسروده نقش ميزني واقعه است. واقعه، يعني محشر اشکهاي من و تو، که بيبال و پر ويرانيمان را به برزخ کشانده است.
تاریخ ارسال :
1391/6/7 در ساعت : 18:43:4
تعداد مشاهده :
274
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :