نثر روز
یدالله گودرزی
باد آمد، در را گشود، باران آمد، روحِ من خيس از طراوتِ شبنم و شکوفه شد، از اتاق بيرون زدم، همه جا را مه پوشانده بود، دور نماي باغ از ميان مه پيدا بود، قدم زنان به سمتِ باغ رفتم، سبکبال و رها، انگار در زير پايم، از سبزه و طراوت علف بود، رمههاي رؤياهايم پيشتر از من در متنِ مهآلود جنگل گم شده بودند و من پاي در راه، به سوي باغي ميرفتم که انتهاي آن به جنگل، آن پديدة مخملي و گسترده ختم ميشد.
جنگل پر از پروانه و پولک و شاپرک بود، زنجيرة صداي زنجرهها يک لحظه قطع نميشد
و من سرشار بودم از رؤياي پرنده و پروانه، و من سرشار بودم از خوابِ مخمل، و من سرشار بودم از زلالي آب و روشنايي مهتاب.
جنگل ميزبانِ مهربان من بود، هر درخت سلامي بود که زمين در اجابت آسمان بر آورده بود، هر گيه قطرهاي باران بود که از پس باريدنهاي بسيار بر آمده بود،
شعلة آواز قناري، سوسوي راهِ من بود و من ميرفتم، در متن مهآلود جنگل و سبزي بيدريغ آن....
از جنگل بيرون زدم، درختان در پشت سر من استاده تودند و شاخههاي آنها تا آسمان ميرسيد، دستانم پر بود از سخاوتِ درختان و اينک پيش روي من، افق يکسره آبي بود، دريا روي زمين پهن شده بود و ساحل سرشار بود از ماسههاي نمناک که خنکاي آن تا عمق استخوان نفوذ ميکرد.
از درخت تا جنگل و از جنگل تا دريا فاصلهاي بود که آمده بودم، اين همه رؤيا، اين همه پرنده، اين همه پروانه، حوالي مرا پر کرده بودند.
رؤياهايم، همچون مِهي سنگين بر روي آب ميلغزيد، در دوردستها، آنجا که دريا به آسمان ميرسيد چشمانم وسيع شده بودند!
به راه افتادم به سمت دريا، از ساحل گذشتم تا به سنگچين که گرد دريا را فرا گرفته بود، کفشهايم را در آوردم، پاي بر نرمان آب نهادم، خنکاي آب، تنم را لرزاند، دل به دريا زدم و رها بر گستراي آب، چون خسي بر بيکرانگي محض!
تاریخ ارسال :
1391/6/7 در ساعت : 18:43:4
تعداد مشاهده :
262
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :