نثر روز
پروانه بهزادی آزاد
جانم بگير و صحبت جانانه ام ببخش
كز جان شكيب هست و ز جانان شكيب نيست
در را كه باز كردم، لبخند زدي. چشمم كه به چشمهايت افتاد، فهميدم دوباره شهيد شده اي!
نگو كه اشتباه ميكنم! در تمام اين سالها به خودت هم ثابت شده بهتر از هر كسي مي شناسمت.
اين روزها چقدر شبيه شبهاي عمليات شده اي!... صبح وقتي خداحافظي كردي نگاهت درست مثل همان روز بود.
آنروز يقين داشتم شهيد مي شوي! امروز هم يقين داشتم!
به كيفت نگاه مي كنم هر كس نداند، من كه مي دانم پاره هاي دلت را از روي ميز كارت جمع كرده اي و آورده اي خانه! حرفي نمي زني اما مي دانم روزي نيست كه يك تركش قلب نازنينت را نيازارد....... يا جگرت آتش نگيرد.
آه جگرت!.......جگرم آتش مي گيرد!
حرفي نمي زني اما مي بينم كه روي اين مبلمانهاي بي حوصله! پشت ميزهاي اداري! و روي صندليهاي چرخان چطور شهيد ميشوي.
لابلاي آيين نامه ها و بخشنامه هاي بي قانون! كه خودشان هم خودشان را قبول ندارند! هي زنده مي ماني و هي شهيد مي شوي!
شايد در فرهنگ دهخدا نشود تو را شهيد خواند اما يقين دارم در فرهنگ جاري خدا آنكه در هر زماني براي خدا از همه چيزش بگذرد شهيد ميشود! براي خدا گاهي بايد از جواني و خوشي گذشت گاهي از نام و پست و مقام گاهي هم از آبرو!.....(كه اين آخري خيلي سخت است). تو مدتهاست شهيد شده اي ! از همان شب عمليات شهيد شدي و باز هم مي شوي!
شهيد مي شوي، اما هنوز ديده باني مي دهي تا شرك و تملق و ريا نان شبمان را آلوده نكند!
شهيد مي شوي، آنقدر كه گاه قدرت ايستادن نداري اما باز مي بينم كه بعد هر نماز ايستاده به آقا سلام مي دهي و تجديد پيمان مي كني.
شهيد مي شوي، اما بلند مي شوي و موبه مو درس فردا را حاضر مي كني تا چيزي از حساب و كتاب زكات علمت از قلم نيفتد. روزي كه همه، ميوه هاي كنسرو شده درخت علم و دانش را تعارف و جزوه هاي تاريخ گذشته را تدريس مي كنند. تو، نوبرانه ي علم روز را در بهترين ظروف به شاگردانت تعارف مي كني!
شهيد مي شوي اما هرگز تاخير نداري، هميشه زود مي رسي و منتظر مي ماني تا ديگران برسند!
شهيد مي شوي و بالا مي روي نه از نردبان تملق و چاپلوسي كه با بال صداقت!
شهيد مي شوي و در اوج مسلماني چقدر زنده اي
تاریخ ارسال :
1391/6/7 در ساعت : 18:43:3
تعداد مشاهده :
274
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :