نثر روز
ناصر حامدی
ما دو نفر بودیم...
ما دو نفر بودیم که همزمان به عطر دامنت آویختیم
دو نفر بودیم که همزمان در آغوشت پناه گرفتیم و دنیای معصوم کودکی مان با عطر تو و شالیزار گره خورد
دو نفر بودیم بی تاب و تشنه که از بند بند وجودمان مهربانی تو می چکید.
با ساقه های برنج قد کشیدیم و جوانه زدیم و با لبخند تو جان گرفتیم.
تو عاشق مان بودی،همزمان عاشق دو نفر بودن آسان نیست....
......
حالا سالهاست مثل دو درخت پرتقال از هم دوریم
اما همچنان به عطر تو محتاجیم.
ما هنوز همان دو کودک نحیفیم
هنوز شانه های کوچک مان تاب تنهایی و غربت را ندارد.
هنوز شب های دور از تو ،خواب های تلخ می بینیم
هنوز مشق هایمان نیمه تمام است و دفترچه هامان در شالیزار جا مانده
....
سوگند به شالیزاری که پیرت کرده
سوگند به سجاده و چادر نماز ابری ات
سوگند به تپش های قلبت که آهنگ زندگی ست.
نمی گذاریم زندگی مان از عطر یادت خالی شود.
روزی دوباره با گردنبندی ازشکوفه های پرتقال و لیمو به دیدارت می آییم.
روزی دوباره به شالیزار بازمی گردیم و سراغ جوانی ات را ازساقه های سبز برنج می گیریم.
روزی دوباره با عطر نفس های عزیزت خوشبختی به ما روی خوش نشان خواهد داد.....
پی نوشت:
تولدمان بود...من و خواهرم در یک ساعت به دنیا آمدیم،فقط من برای آمدن کمی عجله داشتم..مثل همین حالا که برای رفتن...
تاریخ ارسال :
1391/6/7 در ساعت : 18:43:2
تعداد مشاهده :
304
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :