
قصهی ناتمام شعر
غلامرضا طریقی
قصهی «عفیف باختری» شروع نشده به پایان رسید. حداقل برای من که شعر او را تازه شناخته بودم چنین شد. همین دوسه ماه قبل در پروسهی داوری جشنوارهی شعر فجر در بخش افغانستان، با کتاب او آشنا شده بودم. بعضی شعرها برقی دارد که مخاطب را میگیرد. اصلا بگذارید جملهام را اصلاح کنم. شعر برقی دارد که مخاطب را میگیرد. نوشتهای که نتواند جرقهای در دل خواننده بزند هرچه باشد شعر نیست. ترتیبی از کلمات است که چرخی میزند و از منظر مخاطب دور میشود. آنقدر دور که برای همیشه به فراموشی سپرده میشود.
شعر عفیف اما اینگونه نبود. راست این که همان وقت به ذهنم رسید چرا شاعری با این میزان از توانایی گاهی اینقدر ریسک کرده؟ چرا گاهی…. اما با وجود همهی این “اما”ها نوشتههای او شعر بود. شعری که می توانست یقهی مخاطب را بگیرد. من هیچ سابقهای از او در ذهنم نداشتم و شاید همین او را برایم قابل توجهتر کرده بود. کتاب عفیف یکی از انتخاب های قطعی من بود برای مرحلهی نهایی. در روز داوری نهایی متوجه شدم که انتخاب دیگر داورهای این بخش نیز بوده است.
پرس و جو که کردم فهمیدم پنجاه و چند ساله است. قصه ی او و شعرش برای من تازه شروع شده بود. وقتی گفتند به دلیل نداشتن پاسپورت یا نمیدانم نداشتن شرایط سفر به ایران نمیتواند بیاید مطمئن شدم که باید چیزی در وجود او باشد که چنین وادارش کرده است به غیر عادی زندگی کردن. نیامد. نتوانست بیاید. من تازه در هیس و بیس پیدا کردن آثار دیگرش بودم که شنیدم قصهاش برای من شروع نشده به پایان رسید.
گفتم برای من؟ نه تصحیح میکنم. برای همه شروع نشده به پایان رسید. چون قصهی یک شاعر تازه بعد از چهل سالگی شروع می شود. تازه بعد از سال ها آزمون و خطا، شاعر از چهل سالگی به بعد میرسد به نقطهای که میتواند روی آن بایستد و دنیا را تماشا کند. و وقتی شاعری در پنجاه و چند سالگی به پایان می رسد قطعا شروع نشده به پایان رسیده است.
ما کم کم داریم به این قصههای ناتمام عادت میکنیم و این دردناکترین بخش ماجراست. اصلا مهم نیست که عفیف باختری در حال حاضر کجای شعر افغانستان یا به طور کلی شعر امروز فارسی ایستاده بود. مهم این است که آدمی بود با توانایی امتداد یک قصهی زیبا اما فرصت ادامه دادن را از دست داد.
و ما دوباره دریغی گفتیم و آهی کشیدیم تا فردا خبر یکی دیگر از این قصه های ناتمام را بشنویم و غمگین تر شویم. تلخی این چند خط را به شیرینی شعر پیوند میزنم. همان عزیز جاودانهای که قادر است بدون توجه مرزها به کسی تشخص و عزت دهد و یاد او را در دل ما زنده نگاه دارد. شعری از عفیف باختری.
تقدیر، مرگ، جبر… جدایی گناه کیست؟
تاریکتر ز بخت تو، بخت سیاه کیست؟
از پشت میز، غیر تو با آن نگاه خیس
اینگونه میخکوب بهچشمم نگاه کیست؟
دستی بهزیر چانه و دستی بهروی میز
غیر از خودش، ستون جهان تکیهگاه کیست؟
از من که نیست، از تو مگر…؟ ما که مُردهایم
اینها که صبح میشنوم آه ـ آهِ کیست؟
مادر که خاک گشته، برادر که جنگ رفت
این باغِ قفلِ تابهابد، سرپناه کیست؟
باشد… قبول… شیهه کشیدن گناه اسپ
بر اسپ لُچ سوار شدن اشتباه کیست؟
تاریخ ارسال :
1396/2/13 در ساعت : 0:8:55
تعداد مشاهده :
399