
تنهایی عاشقانه
سهراب سپهری
«تنهایی من عاشقانه بود. نقاشی عبادت من بود. من شوریده بودم و شوریدگی ام تکنیک نداشت.
روی بام کاهگلی می نشستم و آمیختگی غروب را با sensuality بام های گنبدی شهر تماشا می کردم. به سادگی مجذوب می شدم. و در این شیفتگی ها خشونت خط نبود. برق فلز نبود. درام اندام های انسان نبود. نقاشی من فساد میوه را از خود می راند. ثقل سنگ را می گرفت. شاخه نقاشی من دستخوش آفت نبود. آدم نقاشی من عطسه نمی کرد.
راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم و اعتبار فساد را در یافتم.
زندگی من آرام می گذشت. اتفاقی نمی افتاد. دگرگونی های من پنهانی بود. با دوستان قدیم-یاران دبیرستانی-به شکار می رفتیم. آنقدر زود از خواب پا می شدیم که سپیده دم را در آبادیهای دور تجربه می کردیم. ما فرزندان وسعت ها بودیم. سطوح بزرگ را می ستودیم. در نفس فصل روان می شدیم. شنزار ها فروتنی می آموختند. جایی که افق بود نمی شد فروتن نبود. زیر آفتاب سوزان می رفتیم. و حرمت خاک از کفش های ما جدایی نداشت…»
تاریخ ارسال :
1395/12/5 در ساعت : 23:40:6
تعداد مشاهده :
335