
سنت ادبی، ادب سنتی
غلامرضا طریقی
دیری نمی گذرد از سال هایی که سنت های ادبی هنوز برقرار بودند. در هر شهر کوچکی انجمن جدی شعری بود و در هر انجمن، موسپید های جدی تری. دو سه سالی باید می رفتی و گوشه ای می نشستی تا یکی از آن موسپید کرده ها متوجه ات شود و بپرسد شعر می گویی؟ و تو با شرمی سرشار بگویی بله! همه ی آن پیرها الزاما شاعران بزرگی نبودند اما پیر بودند و بزرگ تر، و این در سال های دهه ی هفتاد هنوز اهمیت داشت.
بعد از سه چهار سال شاید یکی می گفت شعرت را بخوان. پیش از این مرحله اما تو اگر کشته مرده ی شعر نبودی، عطایش را به لقایش می بخشیدی و می رفتی به جای دیگری که راحت تر دیده شوی. دل می دادی به کار دیگری. اما اگر شعر در گوشت و استخوانت گزگز می کرد تحمل می کردی و می ماندی تا به مسکن مطلوبت برسی.
اگر می ماندی در طول آن سه سال می دیدی آنچه را باید ببینی. می آموختی آنچه را باید بیاموزی. می دیدی که بسیاری پیش از تو به سودای شکافتن سقف آسمان آمده اند و روی ریگی هم نتوانسته اند پا بگذارند. می دیدی که در دنیای ادبیات، ادب هسته ی مرکزی همه ی سلول ها را تشکیل می دهد. می دیدی که بسیاری از ستاره ها زود افول می کنند و بسیاری از آنان که شب تاب به نظر می آمدند، ماه می شوند. سنت ادبی هر چه نبود، بهترین مدرس ادب سنتی بود برای کسی که می خواهد سال ها در جامعه ی ادبی دم بزند.
در یکی دو دهه ی اخیر اما داستان شعر عوض شد، با همان سرعتی که داستان زندگی روزمره ی ما عوض شد. با همان سرعتی که از نامه نوشتن به تلفن های راه دور سکه ای، از تلفن های سکه ای به تلفن های کارتی، از تلفن های کارتی به تلفن خانگی و از تلفن خانگی به موبایل بی هوش و از موبایل بی هوش به گوشی های هوشمند رسیدیم، از پایکوبی در شعر نیز به دست اندازی رسیده ایم.
رسیده ایم به خیل نوجوان هایی که یادداشت های روزمره شان را به جای دفتر خاطرات در صفحه های مجازی می نویسند و هیچ خبری از دنیای حقیقی شعر ندارند. نوجوان های خسته ای که حس و حال کتاب خواندن و دفتر سیاه کردن را ندارند. گوشی های به ظاهر باهوش شان را برمی دارند و از هوش می روند. نوجوان هایی که خسته اند و حال رفتن به نزدیک ترین فرهنگسرای محله شان را هم ندارند. نوجوان هایی که غیر از خودشان و گاهی خدای خودشان هیچ کس را به بزرگی نمی شناسند.
در پرکارترین حالت،آی دی شاعری را گیر می آورند و شعرهایشان را برایش می فرستند. در بهترین حالت می گویند: «لطفا نقد کنید». اولین پیام شان حامل ارادت است و کرنش. اگر نبینی پیام دوم را می فرستند که : «گمان می کردم شما شاعری! ولی انگار از دماغ فیل افتاده ای!»
اگر ببینی و تحسین نکنی می نویسند: «مگر خود شما چه گلی به سر ادبیات زده اید که توهم برتان داشته!»، اگر نقد کنی بلاکت می کنند و اگر بنویسی که به فلان جلسه ی شعر بروید می نویسند مسیرم دور است! و بالاخره اگر بنویسی کتاب بخوانید می گوید حوصله ام اجازه نمی دهد.
تا یک طرفه از پیش قاضی برنگشته ام این را هم اضافه کنم که: البته انجمن های ادبی هم آن انجمن های سابق نیستند. از تک و تا افتاده اند. موسپید کرده ای ندارند که بتوانند کسی را به حرمتش سه سال در ردیف آخر بنشانند. در هر محله جوان نورسی کانون شعری برپا کرده و به صفا مشغول است. با معشوق هایی که نه تنها به او زجر دوری را تحمیل نمی کنند، بلکه انجمنی تشکیل می دهند برایش. تا پیش از کافه جایی برای جمع شدن داشته باشند.
تا قاضی عصبانی نشده این را هم اضافه کنم که من همه ی کانون های ادبی را با یک چوب نزده ام. در باره ی اکثریتی نوشته ام که اگر سرتان را بچرخانید یکی از آنها را می بینید.
مگر چه چیزی می تواند آدمی را به قبول کوچک بودن مجاب کند؟
خواندن آثار بزرگان؟ که نمی خوانیم. حضور در محضر بزرگان؟ که حاضر نمی شویم. نفس کشیدن در هوای زلال شعر راستین؟ که نمی کشیم.
سنت های ادبی – خوب یا بد - سنگی بودند پیش پاهایی که در این راه لنگ می زنند یا قرار است به زودی بلنگند. مقدمه ای بودند برای ورود به داستانی طولانی که پایانی نخواهد داشت.
برگشتن به منزل قدیمی سنت های ادبی ممکن نیست، اما شاید بتوانیم دری به آپارتمانی نقلی باز کنیم که در آن همه چیز سرجای خودش باشد.
سایه ی مدرنیسم روی سر ما جا دارد، اما گاهی سنگین تر از آن است که بتوانیم بدون کج کردن گردن تحملش کنیم.
تاریخ ارسال :
1395/9/29 در ساعت : 13:43:3
تعداد مشاهده :
505