نثر روز
شهر سرازیر میشود در حلقوم یک شادی بی تصویر. از خودش فاصله میگیرد که بخندد.
خندههای یک مسلول بیسرانجام که گور نشسته به انتظارش به قهقهه.
مردانش از سوز استخوانسوز بیوفایی به سمت باد رفتهاند تا از هجوم سکوت قلبهایشان در امان بمانند
زنهای شهری اما از کوبش شادمان و دردناک تنهاییهایشان برای هم قلبهای بیشمار هدیه می فرستند.
شهیدان اتفاقهای مگویند انگار که از پس دلدادگی یا نه! دیوانگیهای بیسرایت به هم عشق تعارف می کنند بی که سربریدن و خون ریزیاش را دیده باشند.
تو بگو کدام خنده را شهر سر نبریده است این روزها که جشن خاک گرفته اند عاشقان بیتکلف بیجنون
تو بگو کدام شادی را این قلبهای رنگ پریدۀ بیحجم به هم تقدیم می کنند تا من تمام دلم را برایت به هدیه بفرستم به کوچههای حضور
شهر خوب میداند که شعر بلند همآغوشیهای نگاه و شعور و شناخت جایش را به هایکوهای غریبه داده است،
به مستانگیهای چکچک شرابی دوزخی که خود ندانم دوزخ کدام است و بهشت بودن تو کجا.
تو را که با بارانهای یکریز روی صورتم به دامن آلودۀ پاکدامنیهای عشقم می فرستم
عشقم که زیر خاکهای جنوب مدفون شده است و از شرق هیچ کلمهای به راه راست آغوشت منتهی نمیشود
روز عشقی تاریخی را شهر جشن گرفته است در امتداد بیهویتیاش
بیا تا دوباره اهورامزدایی کنیم عشقبازی را درچهارراههای بتپرست بیابراهیم
روزت مبارک شهر لاابالی
تاریخ ارسال :
1393/11/25 در ساعت : 10:35:6
تعداد مشاهده :
943
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :