نثر روز
از گیسوان پریشان دخترکان کوبانی می ریزم به سرزمین بی انتهای مادری ام که قرنهاست عشق آن را اشغال کرده است. با بافه های گیسوان زنان کوبانی طناب می اندازم به عمق آدمیت و خیره می شوم به شب مسلسل ها و تانکها و دلم می رسد به تو که آهسته آهسته شهر را تسخیر می کنی با صدای گام های خسته ات.
با یادهای خونین و حرف های کشدار کودکانت در ضجه های ناتمام اسارتشان.
پاییز می زند به شیشه که منم و من پنجره می شوم برای باران هایی که ازتو دریغ کرد آسمان داغ کوفه.
بی نشانی می رسم به نامت و می بارم باران های تند تنهایی ام را بر سر شهری که تو هرگز بدان نرسیدی و می شویم رد پای عهدنامه ها و نامه هایی با خون منجمد امضا شده را که آب برای همیشه ببرد آبروی جهان را وقتی سرت را نیزه ها بیشتر خواستند تا آغوش های سرد زمینی.
برهنه می دوم تا نام اساطیری ات را پاهای سوخته ام بال شود برای پریدن.
هر ظهر داغی به یاد صحرای گلباران لبهای تو می افتم فدای تشنگی ات همه ی شیدایی ی من, حرف بزن تا کاسه ی جان بریزم پشت پایت.
ای حقیقت راستین که رود اشک هایم نامت را به قران خوانی نیزه ها می برد و گریه های ممتد خار مغیلان.
از زخمی ترین شب تاریخ برمی گردم به بارانی ترین ماجرای هبوط که نام تو را آورد
تاریخ ارسال :
1393/8/3 در ساعت : 22:44:34
تعداد مشاهده :
894
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :