نثر روز
عبدالرحیم سعیدی راد
سلام!
خستگی یک کوه بر شانه هایم سنگینی می کند.
لحظه هایم به کندی می گذرد و حس گنگ و غریبی بر گلویم چنگ انداخته است.
با دلشوره ها و دلواپسی ها همراه شده ام.
شب، طوفان شن، جاده ای گم شده در غبار.
پس خورشید مهربانی ات کی طلوع می کند؟
تو اینگونه می خواستی مرا؟
فانوس نگاهم را گم کرده ام... ادامه ی راه را نمی بینم.
فکر می کنم قلبم مزرعه است که بعد از هجوم تگرگ دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.
از نو برایت می نویسم:
خستگی یک کوه بر شانه هایم سنگینی می کند...
اما من هنوز عاشقم.
همین!
تاریخ ارسال :
1391/6/7 در ساعت : 18:43:0
تعداد مشاهده :
259
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :