نثر روز
سعید تاج محمدی
به برادر جوان فلسطینی ام:
به تو فکر می کنم. به دستان کوچکت که حالا بزرگ شده اند. به نگاهت که حالا عمیق تر شده است درست مثل دل دریایی ات. تو حالا درد را خوب می فهمی که مرد شده ای و نبرد را خوب می فهمی که تو وارث نبردی. آری تو وارث نبردی هستی به درازای تاریخ و به گستره ی عالم. تو می جنگیدی وقتی هنوز به دنیا نیامده بودی و خواهی جنگید حتی وقتی پیکر شهیدت را برادرنت بر روی دست تا مزار شهدای غزه تشییع کنند. وقتی پدرانت با سنگ به جنگ تفنگ می رفتند، به تو می اندیشیدند و این تو بودی که در هر ضربه ی سنگ به پیکر پوشالی ظلم حمله می کردی. وقتی سقف خانه بر روی سر مادرانت ناگاه فرو می ریخت این تو بودی که می جنگیدی با خشت خشت فرو ریخته ی این خانه ها. قطره قطره ی خون برادران شهیدت حالا در شریان های وجود تو جریان دارد و پایان ندارد این داستان حماسی تا تو هستی.
دستانت را باز کن و مرزهای جغرافیا را وسعت ببخش تا ببینی در آن طرف حصارهای جغرافیا، تاریخ از آن ِ تو است. از شش ساله ای که تشنه در کربلا بر فراز دستان سرافراز پدر پر کشید، تا کودکانی که در هیروشیما پودر شدند. از نوجوانانی که در خوزستان به زیر تانک غلطیدند تا جوانانی که در قانا قتل عام شدند. از سرهای بریده شده در لاذقیه تا شکم های دریده شده در میانمار. این ها همه حنجره هایی هستند که آواز تو را فریاد می زنند.
سرت را بالا بگیر حالا که چشمان جهانی نگران تو است و مشتت را محکم تر گره بزن و زره از دعای مادرت بر تن کن که تیرهای بی شمار، استواری ات را نشانه رفته اند و پایداری ات را. دقیق تر نشانه بگیر که در این رمی جمره باید تنها چشم این شیطان یک چشم را از کاسه در بیاوری و در پیش گربه های اورشلیم بیندازی.
ستاره ی پلید یهود از پیشانی مثل ماهت می هراسد که با سربند خورشید تزئینتش کرده ای. تانک های مرکاوا، آوای تکبیرت را نشانه گرفته اند و دوربین های هیز تک تیراندازها هر جا چفیه ای ببینند زوم می کنند.
اما تو آزادی. آزاد تر از همه ی سلاطین عربی که در حصار قصرهایشان اسیرند و حتی اجازه ی نوشیدن جام های شرابشان را نیز باید از ساقی های صهیونیست بگیرند. تو آزادی آنقدر که صدایت در همه جای عالم به گوش می رسد.
آری! سروهای آزاده همیشه برای علف های هرز ترس آورند. انقدر ترس آور که حتی درخیابان با تانک راه می روند و شب ها در آغوش بمب های هسته ایشان می خوابند.
برادرم! به چشم های مصممت که می نگرم، سینه ی ستبرت را که همچنان سپر می بینم، شتاب پرتاب هایت را که دقیق می شوم، بیش از پیش مطمئن می شوم که تو پیروزی.
من شک ندارم خورشیدی که نامش بر پیشانی تو حک شده، روزی از قدس شرقی طلوع خواهد کرد و در مسجدالاقصی برای همه ی کبوتران قبه الصخره گندم بهشتی خواهد پاشید و برای دختربچه های غزه عروسک های غیرشیمیایی خواهد آورد. من شک ندارم که شهرک های صهیونیست ها روزی به خوابگاه دانش آموزان فلسطینی تبدیل خواهد شد. تردیدی ندارم که شاعران فلسطینی روزی از ما دعوت خواهند کرد تا به صدمین و هزارمین دوره ی جشنواره ی پیروزی قدس برویم و بر کاریکاتورهای اسرائیلیان دور هم بخندیم. روزی در تلاویو، تلاوت قرآن طنین انداز خواهد شد.
قدس روزی از جایش برخواهد خاست و رو به کعبه به امام جماعتی از نسل ابراهیم اقتدا خواهد کرد. آن روز دور نیست و من ازهم اکنون تو را می بینم که در صف اول دست به قنوت برده ای...
تو قرن هاست که پیروزی و من به خودم می بالم که هرگاه از تو می نویسم در کنار تو احساس پیروزی می کنم.
تو آزادی و آزاده ها همیشه پیروزند...
تاریخ ارسال :
1393/5/1 در ساعت : 13:43:2
تعداد مشاهده :
560
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :