نثر روز
احمد عزیزی
اكنون در شبزاران ماهتابي نيايش، كنار بوتة اندوهي به تو ميانديشم اي فلك اطلسي جمال! به نگاه تو ميانديشم كه جاذبة جاوانهاش مرا از دنياي صورتها به ديار معناها كشاند، به نگاه تو كه راه پيمودن قرون و طريقة عبور از روزگاران را به من آموخت! به نگاه تو كه به موميايي من تكلم بخشيد و زنگ همة كاروانها را در بيابانهاي سرنوشت من به صدا درآورد و سينهام را لانة سرگردانترين آههاي جهان ساخت!
چشمت مرا در سحرگاهي با تابش نگاهي حماسهبار رويين كرد، ابرويت به من شيوة شمشيرزني آموخت، آري من آن پروانهام كه تنها در نسيم گيسوي تو لب به پرواز ميگشايد و آن پوپكم كه تقديرش آسمان آبي نگاه توست!
اكنون گامي بيشتر به نيمهشب نمانده است، من در فرسنگها دورتر از خود هستم و جسمم را در كنار آن چشمة كهن درآوردهام و ذرات زمينيم را به بادهاي بيپايان سپردهام، اينك تو را از آن سوي اصوات صدا ميزنم! در كدامين گيسويي اي ملكة ارواح! تو را با فصيحترين سكوتها صدا ميزنم، تو را از خيزشگاه بر ناكشيدهترين فريادها صدا ميزنم!
بگذار پيش از فرارس سپيده هنگامي كه از ديدارگاه تو با رويش بابونه به خاك برميگردم از بركت نگاهت جاويدان شده باشم!
تاریخ ارسال :
1393/4/17 در ساعت : 12:32:3
تعداد مشاهده :
401
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :