نثر روز
صدیق قطبی
بر نرمای شوخ سبزههای مهربان بلمی، خارخار سمج و چموش اندیشههای فرساینده و جانکاه را از خود بتارانی، در حرارت نجیب عشوهی طنازانهی گلهای آبی معصوم غرقه شوی، چشمهای خسته از نظارهی حجم متراکم رنگهای فریبنده و ناپایدار را ببندی، بوسههای خُلیایی و لطیف نسیم بازیگوش را بر سطح خستهی تنت بچشی، پنجرههای گردگرفته و دریچههای مسدود جانت را رو به آن "وسعت بیواژه" بگشایی، طراوت آرمیده در آغوش گلبرگهای نوشکفته را بمکی و با جان بیامیزی، "در صمیمیت سیّال فضا"، "پای فوّارهی جاوید اساطیر زمین" درنگ کنی و مهربان و عطوفانه به روح بیکارت بگویی: "کودکان احساس، جای بازی اینجاست..."
بیکنشی، بیکنشی محض. "حضور هیچ ملایم". فقط همین. تجربهی دلاویز "حضور هیچ ملایم". همان هیچستانی که سایهی ناروَناش تا ابدیت جاری است. تنها هستی را زیر زبانت احساس کنی. فقط هستی را دریافت کنی. هستی مطلق را مزهمزه کنی. نبض گلها را لمس کنی. به تپش رقتانگیز قلبهای خونی و کمعمرشان گوش دهی. به آغاز زمین نزدیک شوی. ناگهان درد شیرین بیکرانگی در زِهدان وجودت طلوع کند. هستی پهناور، هستی بیرنگ، بیرنگِ رنگرنگ، سادهی افسونگر، نزدیکِ دور، ساکن روان، غریب آشنا، در پیرهنت بخزد. با خود زمزمه کنی: "تنگ است بر او هر هفت فلک/ چون میرود او در پیرهنم؟" نمیرود، میدود... میدود...
در سکوت و گشودگی، مجالی دهی تا هستی در تو برود، در تو بدود، در تو بخزد، در تو بلولد، در تو بدمد، در تو بنوازد، در تو بوزد، در تو برقصد، در تو جاری شود، در تو آواز بخواند، در گوشات زمزمه کند، خنکای گوارای خود را قطره قطره در گلوی تشنهات بچکاند. دیوارهای وجودت را از هم بپاشد و تو را پهنا دهد. در تو بلغزد و با تو بیامیزد. انگار انبساطی تحملناپذیر ولی شیرین، در زیر پوست و داخل رگهای در هم خزیدهات سر میزند. هستی در تو میخزد. در تو میخرامد. در تو میچمد. در تو میبارد. در تو میروید. در تو میشکوفد. در تو میخندد. در تو میسُراید. به تو لبخند میزند و نجواهای رازآلود مادرانهاش را در گوشات زمزمه میکند. هُرم گیرا و دلچسب بوسههای مهربانش را بر گونههایت مینشاند و ماهیهای آبیِ رازش را در برکهی آرام و از تهی سرشارت میسُراند. نرم و آهسته از کنارهی وجودت در تو نقب میزند. در تو خانه میگیرد. تو را در خود میمکد. مثل جوی پرتحرک و خنکی که آرام آرام و عشوهگر، دستهای خاک را میگشاید و در آغوشش جاری میشود.
به "خلوت ابعاد زندگی" میخزی، و "اتفاق وجودت" را "کنار درخت" به یک "ارتباط گمشدهی پاک" بَدَل میکنی. هستی را تنفس میکنی. تنهایی را تنفس میکنی. میدمی و مثل هوا به درونت روانه میکنی. هستی تو را میشکافد، در تو میخزد، تو را متورم میکند، بار میگیری، درخت فرسوده، سالخورده و سترون جانت سبز میشود. چیزی بازیگوش، پوست ستبر و خستهات را زخمه میزند. شکوفهها یکی یکی، شاخهها و برگها یکی از پی دیگری، از تو، از پوست تو، طلوع میکنند، چشم میگشایند، لبخند میزنند. چیزی زنده، چیزی بینهایت زنده، زندگی محض. زندگی ناب. زندگی خالص. زندگی و دیگر هیچ. حس میکنی آسمانی، "ستارگان و زمین، و گندم عطرآگینی که دانه میبندد، رقصان در جان سبز خویش..."
کاش درخت بودم. جانم خانهی گنجشککان محض میشد. تنم سالن کنسرت و ارکست بیوقفهی ترانههای مترنم گنجشکها بود. پاهای نازک و رقتانگیزشان را در بند بند تنم لمس میکردم، رفتوآمد بازیگوشانهی شنگشان در لابهلای برگها و شاخههایم سوداییام میکرد، پرنیان اثیری امواج غزلهای بیواژهشان، آرامشی سپید بر من میگستراند. کاش درخت بودم. آری بیشک. کاش درخت بودم.
کاش باور تناسخ و باززایی پذیرفتنی بود. کاش میشد آرزو کرد که در زندگی دوباره در هیئت یکی درخت متولد میشدی. کاش میتوانستی مؤمنانه با فروغ فرخزاد زمزمه کنی:
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد
میدانم
میدانم
و پرستوها
در گودی انگشتان جوهریام تخم خواهند گذاشت...
تاریخ ارسال :
1393/2/20 در ساعت : 20:11:31
تعداد مشاهده :
310
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :