نثر روز
عرفان نظرآهاری
فرشته نبود. بال هم نداشت. انسان بود. با همین وسوسه ها. با همین دردها و رنج ها. با همین تنهایی ها و غربت ها. با همین تردیدها و تلخی ها. انسان بود. ساده مردی امی. نه تاجی و نه تختی. نه سربازانی تا بن دندان مسلح و نه قصر و بارویی سر به فلک کشیده.
...
اما مگر او چه کرده بود. جز آنکه گفته بود خدا یکی ست و از این پس جهان جهان دیگری است و آدمیان در گرو کرده خویشند. مگر چه کرده بود جز آنکه راه رستگاری را نشانشان داده بود.
اما تابش نمی آوردند. زیرا که بت بودند. بت ساز، بتشیفته، بتانگار و بت کردار.
فرشته نبود. بال هم نداشت و معجزه اش این نبود که ماه را شکافت. معجزه اش این نبود که به آسمان رفت. معجزه اش این بود که از آسمان به زمین برگشت. او که با معراجش تا ته ته آسمان رفته بود می توانست برنگردد. می توانست اما برگشت. باز هم روی همین خاک و باز هم میان همین مردم.
×××
و زمین هنوز به عشق گام های اوست که می چرخد.
و بهار هنوز به بوی اوست که سبز می شود و خورشید هنوز به نور اوست که می تابد.
×××
به یاد انسان، انسانی که فرشته نبود و بال هم نداشت.
تاریخ ارسال :
1391/6/7 در ساعت : 18:42:59
تعداد مشاهده :
297
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :