نثر روز
نسرین حیایی طهرانی
این شب بیتقدیر دیر را بیهوده ورق بزنم که چه؟
اینهمه خردادها و مردادهای رفته را بیمیوه به شاخهی تاریخ پیوند بزنم که چه؟
به برفهای نیامده ی بهمن گله کنم یا به فصل میوه گریه ببرم که تو را با خودش برد.
کاش برگردم به همان روزها که تو هنوز نیامده بودی و بهمن سرد بود و سرد بود و یخ میزد مسیر خون در رگ های شهری که آسمانش هم مال تو نبود.
رنج به پاهای تو میبست زنجیر تعلق را و من به سرمای یخ زدهی روح زمین التماس می کردم مرا به فرودگاه برساند که قاصدکم حوای نسلهای بیخبر باشد برای گندم دیدارت.
دلتنگ روی ماه توام وسط اینهمه غربت و پریشانی.
دوستانم پشت این دیوارهای ستبر عمو زنجیرباف قرنهای بی خبریاند، دشمنانم کلاف سر در گم رسوایی اما تو بگو با دوست و با دشمن چه کنم دوری ناگزیر دردناکت را.
آن روز که میآمدی بیهیچ تعلقی، تا وظیفه را سوار بر تخت دو هزار و پانصد سال پادشاهی خیالهای خاک خورده کنی من خوابیده بودم. خواب دیدهی گنگ که هنوز هم رویاهایش را چهل سالگی مغمومش به دوش می کشد.
تو آمدی و برف از پشت پنجره خون را سرک کشید. تو آمدی و عشق آسیمه و پابرهنه تا وسط خیابان شهادت دوید.
تو آمدی و سرما سرد شد, بخار شد و گلوله جای خودش را به نسترن های باغ ایمان داد.
تو آمدی و انسان کوچک حرفهای من به مدرسه رفت بیچتر و بارانی تا گرمسیر حادثه شود قرنی که نام تو را بر پیشانی زمین نوشته است.
تو آمدی و من نشستهام هنوز به انتظار که آرزوهایت را سرزمین مادریام برآورده کند.
نشستهام به قمار دستهایم تا جز یادت، حال دیگری را در آغوش نکشند.
تاریخ ارسال :
1392/11/22 در ساعت : 20:48:18
تعداد مشاهده :
279
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :