نثر روز
احمد عزیزی
طراز آوارگي پروانگان استعارتي نيست و فراز ويراني آشيانه چكاوكان اشارتي...
زمين در استوانة خود تنهاست و آدميان رهگذر آهند در پيچ و خم آيينهها افتاده...
رنگ حجاب گلهاست و عطر توري نسترنها... و هر چه بگويي دورتر افتادهاي لفظ سركش! كه دوشينه را در بستر كلام خفتهاي و حيرتگران، بيهوشداروي معنايت خوراندهاند...
برو! برو! جسد خندان آيينه به دست و به مقبرهات اندر باش تراشيدة آرزو! كه صفيرهاي بلند جهان را ستارگان در نمييابند، تو به تخريب خويش تسليم شود و تهمت دانستن رازهاي غريب را بر خود منه! فردا در قيامت آبها و نشور طوفانها تو را به سخره آذرخش ميگيرند اين صاعقههاي الهي...
مباد! مباد از خودينهگي خود روييده باشي در اين فصل معنوي كه عطر ماورائيشان را بر تو خواهند وزيد و تو در شرمابه ديدار خشكناي حقارت خواهي بود.
خود را پرنده مدان خزنده زميني و بالهاي خويش را زنگولة سيمرغي مبند! مگو كه تيغشناس نبردهاي جهانم و از حيرت حكيمان، مرا حصهاي قسمت كردهاند و اوراق سياهچردة عملت را به رهگذر بادها و بارانها بنه كه مشق پيامبرانهات را ننوشتهاي و تكليف عبوديتت را تمام نكردهاي! و شمشير زنگبار كلامت را در غلاف خاموشي بگذار كه در جشن ترحيم و در ميهماني تشييع، خواهران افسانهبندت، گلهاي سرخ، به هديه نياوردهاند.
تو ناطور نفسانيت خويشي در بلوغسال خوشهپرور زيست و درفش تسليم سلامتي در آستانة خيمههاي خوديت افراشته. منوش از اين بركههاي شبنمزاد پاكيزه، منوش و از آلودگي كاسبرگهاشان انديشه كن! بهخود فرو شو و مشعل تاريكت را در شط روشناييها بيفكن و با سايهپرستي خويش ذائقه اين آفتابهاي جوان را مكدر مكن!
و مگذار چركابة اشكت گلبرگهاي صورتي اندوه را بيالايد! تو در شب تندر نلرزيدهاي شقايقوار، و پهلويت از خارخار تشويق بر نياماسيده است، تو هراس آيينه را ننوشيدهاي در اين روزگار ظلمتخيز و سرخجامگان فرياد خود را فروختهاي كبوتر ساهپوش صلح! تو در آيينة تيغ ننگريستهاي و در عطر باروت به دوشيزة خون سلام نگفتهاي و پيامبر تو بيشمشير به دينا آمده است و كتاب تو از چكاچاك اساطير تهي است!
و به رسم سوغات از ميدانهاي مينآجين، اسباببازي كودكانت را نياوردهاي و اگر روحانيت نگاه تو با نورانيت آيينهها، خويشاوند نبود و اگر نياي موبدانهات، شبي ميزبان سلمانهاي دربهدر نميشد و نبيرة آسيابان بودنت، تو را افتخار نميداد، آماسيدگي جسميّتت را هيچ نيايش گلدستهآفريني درمان نميكرد و زخم زميني صورتت را مرهم تسلي هيچ فرشته لبخندي كفايت نبود...
مگر به توبه نامة ابدي جباران بنگري و با فرعونيان خردسال و نمرودهاي نابالغ قرنها از گاهواره موجبار موسايان طلب غفران كني!
مگر از حباب بودن خويش قطره شوي و به خاكهاي آمرزش فروغلطي، يا از شبمردهداران اشرافيت بگريزي و در سينهساز شب زندهداران نيايش، آهي شوي...
از امشب كبوترهاي بيدانة نيازت را بر بامهاي آسمان پرواز ده! از امشب ناراستي پيكرت را به صيقلخانه آيينهها ببر و آههاي برناكشيدهات را در ترازوي اجابت توزين كن! از امشب به فكر مقبرهاي براي روحت باش و روانت را در شكنجهخانة جسمت زنداني كن! ببين چند قطره حقيقت را چنگ واقعيت خواهد چكيد و تهماندههاي روح تو را كدام دسته از آرزوهاي چركين، ثقيل ميكنند؟ و به ييلاق مفاتيح هجرت كن و در ويلاي اندوه اقامت گزين، بگذار پرندگان دعا، دريچة بيناييات را به پروازهاي ابدي بگيرند و ساعات تنهايي را در ماسههاي عزلت فرو رو و به صدفوارگي خويش بينديش!
تا ميتواني آيينه بساز و براي قيامت تمثالها تصوير فراهم كن! و طمعكارانه به گدايي نيكويي بنشين! مگذار كسي در خودشكني از بتخانة تو پيشي گيرد و قهرمانان جوانِ رياضت، مدالهاي درويشيات را بربايند...
و اگر شمشير نداري رگهايت را سوهان بزن و اگر فداكاري تبسم كرد جرأت را كيفر كن! امسال درختان ثواب شكوفه دادهاند و كندوي زيبايي لبريزست، امسال درياچة افسانه بالا آمده است و آبهاي مشيت خروشانند و فلات رستگاري به ايلات مهاجر لبخند ميزنند، امسال سرزمينهاي قنوت حاصلخيز است و آبشار تجلي از كوهسايههاي نيايش جاريست!
و برگهاي طراوت بخشندهاند و سنجاقكبارترين رگبارهاي رويش بر بركههاي ديدار فرو ميريزد، تا اشتهاي حقيقت پيدا ميكني، ماندة آسمان آماده است و تا در ايوان تنهايي ميايستي، گلهاي سوري پچپچ ميكنند...
شايد امسال در دهستان نهايي تاريخ، پايان زخم را جشن بگيريم و به يادبود گلهاي ناپديد، مجسمة اشكي بر دروازههاي زمان نصب كنيم، و بنياد زنگزدگان را در مرزهاي آيينه برچينيم و ارواح شكوفههاي شهيد را به جوانههاي جوان پيوند زنيم...
تاریخ ارسال :
1392/11/2 در ساعت : 9:39:46
تعداد مشاهده :
468
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :