نثر روز
وحیده افضلی
می نشینم و از پشت پنجره های دلتنگ نگاه می کنم نبودنت را. نیستی زیبای هزار و چند ساله ام! و انگار تمام روزهای مرا نبودنت به شبی کشدار بدل کرده است. جانم به فدای قد و بالایت که تکرار قامت نبوی ست. به خال هاشمی ات سوگند که این چشمهای گریه کرده را نذر قدمهایت کرده ام. از کدام طرف می آیی؟ از کدام شمالِ پرتقال به دست، نفس ات خواهد وزید؟ از کدام جنوب رطب خیز، شیرینی ات را حراج می کنی؟ از کدام غرب سرسبز، سبزی شال ات را نشانم می دهی؟ از کدام شرق آفتابی، طلوع خواهی کرد عزیزترینم؟ غریبی ات را بمیرم سیاه چشم ! ابرو پیوسته ی ماه رخسار! لباس نبی را که بپوشی و ذوالفقار علی را که برداری، جهان زلیخای دست به دامانت می شود.یوسف ترین محمد ِ دنیا ! یکی از همین روزها، خواب موهایت تمام کاخ های سفید و سیاه جهان را پریشان می کند و دیگر تمام راهها به خیمه ی تو ختم خواهد شد. یکی از همین عصر جمعه هایی که دقیقه ها روحم را خراش می دهند، از راه می رسی و باغ های گیلاس را کنار پنجره ام جاودانه می کنی.قربان موهای سفید شده از پس هزاره های تنهایی ات، بروم؛ من به این حرفها که میزنم ایمان دارم و به چشمهای تو که مومن ترین ستاره های عاشقی اند...
*
مولای مهربانم! بگو نرجس خاتون کمی بخندد،شاید خنده اش علامت ظهور باشد...
تاریخ ارسال :
1392/10/21 در ساعت : 12:51:13
تعداد مشاهده :
304
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :