نثر روز
ابراهیم حسنلو
بانو!
روزگاران را در من مرثیه می خوانند .من درد روزگارانم .در من باحنجره ای ابدی دردی را می گریند تا در عروق زند گی آواز نور جاری باشد.
مهر را نیکی را روشنی را به خویشتن مژده داده ام من با پنجه ی جادویی محبت تورا می سرایم
انسان را می سرایم
عشق را می سرایم .
ای من دیوانه! ای آبروی من! ای حرمت انسان!ای راز خوب!
تو را مژده باد به تماشای من
هنگامی که ستارگان مهتاب را می نوازند و پرندگان حواس مرا به آبی لبریزجلب می کنند .وتکلم سبز درختان با رودخانه ها و تورا مژده باد به لحظه ای که من پر از خورشیدم ونوری مرا هاشور می زند.
تورا مژده باد به شکوهی که گاهی مرا دربرمی گیرد
به عشقی که مراست .به شاخه هایی که با دستهای من آب می نوشند.
به قلبهایی که از محبت من سرشارند به سینایی که در من است به خورشیدی که مرا می تابد وبا انگشت اشاره بامدادان بلندای افقی را نشانم می دهد.
به تماشای من بیا که فردایی را با امیدو شکوه در کوچه های ترانه و روشنی لبخند می زند.
تو را مژده باد به من که می خواهم مسافر همیشه راستی ونیکی باشم .
و به لحظه های متبرک من با نفس عاشقانه های زلالی وروشن .
تاریخ ارسال :
1392/9/19 در ساعت : 17:0:26
تعداد مشاهده :
350
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :