نثر روز
حمید هنرجو
آواز مي خوانم براي اين روح زخمي ... آواز مي خوانم ! از سر درد ،آوازي زير آواز اشك، آوازي كه از فرياد سرچشمه مي گيرد...
اين روزها صدايي گم شده ام در حنجره زمان ، آتشي زير خاكستر ، موجي در جغرافياي گمشدۀ اقيانوس هاي دوردستم ، اين روزها منتظرم كسي دستهايم را بگيرد و با خود ببرد ، كسي كه مي داند زخم هايم را چگونه با شكوفه هاي كلامش بهاري كند، كسي كه در حنابندان روح زخمي ام عطر افشاني كند ، دست افشاني كند و بر گور آرزوهايم برقصد ، كسي كه مثل من همه وجودش از آتش است ،از شعله است ، از توفان است...
كسي كه مثل خودم آرام آرام قدم بر مي دارد ، كسي كه مثل خودم در لحظه هاي آسماني نوشتن دستش مي لرزد و قلم ، كودكانه در بوته انگشت هايش به سماع در مي آيد ! آواز مي خوانم ، آوازي كه موسيقي اش را از اهالي دور دست سبز خاطره شنيدم ، از موج سواران ، از آنهايي كه متعلق به اينجا نيستند،آنهايي كه با مرثيه سخن مي گويند ،با چكامه دردِدل مي كنند و همه زندگي شان در گريه است و گريه در تبسم ...
امّا امروز نيستي ! كفش هايت هم نيست ، عكست هم در دسترس نيست ، امّا حجله ات هست! حجله اي كه برايت در دلم آراسته ام ، دلي كه با من نيست ، اما از من است ، مال من است ، حجله اي برايت آراسته ام اي عشق كه فقط رنگ وبوي تو را دارد. امروز ديگر نيستي ، اما نگاهت هست ، سلامت هست ، تو شايد رفته باشي و براي مردم اين باتلاق نقش يك مرده را بازي كني، اما عشق من ! تو هرگز نمرده اي ، تو زنده اي ، تنفس مي كني، مرثيه مي خواني و راه مي روي هرچند از من دوري ...
هروقت دلتنگ مي شوم به دلم رجعت مي كنم و تو را در حجله اي مي بينم كه برايت آراسته ام ، اي عشق ما را درياب.
تاریخ ارسال :
1391/6/7 در ساعت : 18:42:59
تعداد مشاهده :
272
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :