
44
حرفه : شاعر
علیرضا لبش
« اگر شعر میخواهد پیشرو و درجه یک باشد، اگر میخواهد در آینده پر و بال بگیرد، باید دیوار بین شعر و کار دشوار بشری را از میان برداریم و آن را به عنوان یک کار آسان نگاه نکنیم. شاعر هیچ راهی ندارد، یا باید نوشتن را رها کند ، یا شعر را به منزلهی یک کار حرفهای در نظر بگیرد که به جان کندن نیاز دارد. »
جمله بالا را از « ولادیمیر مایاکوفسکی » شاعر نوگرای روس نقل کردم تا طرح بحث کنم. افلاطون اعتقاد داشت، شاعران جایی در مدینه فاضله ندارند؛ چون بیکاره و راحتطلب هستند. تصویری که از یک شاعر بر ذهن ما و اکثر مردمان حک شده کدام است؟ فردی آسوده خیال که در میان گل و بلبل بر مخده تکیه داده و فرشته الهام با موهای پریشان، لب بر گوشش نهاده و شعر را بدو تلقین میکند؛ یا فردی آشفته میان صفحات سیاه و سفید که مدام مینویسد و پاره میکند تا جانش را در قالب کلمات به سایر انسانها هدیه دهد ؟
اگر اهالی هنر نبودند، زمین جهنمی بود پر از زشتی و تنش. حال میپرسی مگر اکنون غیر این است و مگر بدتر از این میتوان متصور بود. جایی انسانها را به نام انسانیت به مسلخ میبرند و در نقطهای حیوانات حقوق شهروندی دارند ! در نقطهای کودکی از غم نان میمیرد و در جایی حیوانات خانگی از پرخوری به کلینیک دامپزشکی اعزام میشوند، البته با آمبولانس و مراقبتِ ویژه.
آری جهان در نگاه حکیم، طنزآمیز و خندهدار است. چون ذات انسان از تناقض ساخته شده. فرشتهای اهورایی و خداوندی در کنار دیوی ابلیس سیرت در جهان بزرگی به نام انسان ساکنند.
حال در این جهان، انگشت شمار انسانهایی هستند که با خون جگر میخواهند، جهانی بسازند زیبا. پردهای بکشند روی زشتیها. نه اینکه خود نخواهند نبینند، خود میبینند و این زشتی را پالایش میکنند تا دیدگان انسانهای دیگر را نیازارد.
جناب افلاطون حال تو این قدیسان را از اوتوپیای خود بران . باد میکاری تا طوفان درو کنی . انسان روبات نیست. حیوان ناطق نیست. حضرت استاد، از جای دیگری است. از زمین برنیامده که به زمین بازگردد. اصلش جای دیگری است و :
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
گویا نشنیدهای نالههای این « نی » را که از نیستان ببریدهاند. این نالهها در صدای شاعر خود را نشان میدهد. شاعر سردرد میکشد تا سالها و قرنها صدای بشریت باشد.
شاعر تنبل نیست. بیکاره نیست. با افیون و پیاله به دیدار شعر نمیرود. شاعر خون دل میخورد و عرق روح میریزد تا اثری خلق کند که به درجه والای شعر مفتخر شود.
اگر یک شبه نشستهایم و مجموعهای گرد کردهایم از کلمات ، راه را بیراه رفتهایم. به شعر نرسیدهایم که حال بخواهیم در ذهن مخاطب تکرار شویم : « آن را که خبر شد خبری باز نیامد .
چقدر جان کندهایم برای یک سطر شعر؟ چقدر اندیشه کردهایم برای یک تصویر شاعرانه ؟ نوآوری زحمت دارد. پدرم زحمت میکشید تا از آهن گداخته چاقویی بسازد در ساعات بعد از کار آهنگری برای مادرم. تا مادر وقتی چاقو را به دست گرفت و سیب زمینی را بیمعطلی پوست کند، پدر بادی در غبغب بیاندازد و بگوید : « پوستم کنده شده تا از هیچ این چاقو را ساختهام » و بعد رو به ما پسرها نصیحت کند: « زحمت دارد از هیچ، ساختن. » مرد باشید و چیزی بسازید و من بعد از سالها به خود میگویم: مردش هستی یا نه؟
اصل را ویران کردهایم و بدل هم نساختهایم. درخت، این نشانه جمال خداوندی را بریدهایم، کاغذ ساختهایم ، تا زیبایی بدل را رویش حک کنیم. دریغ که برخی از این کاغذها سر از زبالهدان درآوردهاند و بعضی در انبار میپوسند.
بار امانت بر آسمان نهادند، شانه خالی کرد و همه مخلوقات هم. تا نوبت به جانشین خدا رسید و این بار کلمه بود و در آغاز هیچ نبود. شاعر مسیح است. بار امانت به دوش دارد و زمین از سنگینیاش مینالد. باید به دوش کشید. باید درد کشید. تا شعری ساخته شود و جهانی نو.
شاعران بزرگ درگذشتهاند و شاعران بزرگ تر هنوز متولد نشدهاند. خدای را شاکرم که در زمانهای زندگی میکنم که هنوز شاعران نفس میکشند و هنرمندان برای خلق زیبایی در تکاپویند و خدا کند روزی نیاید که زمین از این قدیسان خالی شود که آن روز مرگ بشر است و انتهای جهان.
تاریخ ارسال :
1392/4/25 در ساعت : 13:47:50
تعداد مشاهده :
461