
39
صبرکن حال من غزل بشود ...
فریبا یوسفی
1 - یک روز زمزمه کردم: «صبرکن حال من غزل بشود...» تکرار کردم، تکرار و تلقین ... و نشد که نشد.
فکرمیکنم؛ مکرر، فکرمیکنم برای غزلشدنِ حال باید از کجا شروع کرد؟ باید چه حالی را تمام کرد؟ باید کدام چشم را بست؟ باید کدام ذوق را کور کرد؟ باید چطور دید و ندید؟
فکر میکنم باید کدام شنیدهها را نشنیده گرفت و نگرفت. از آرمانخواهیها چقدر فاصله نگرفت و گرفت؟ تا چه درجه و مرتبهای واقعبین نبود و بود؟ برای غزلشدن ِحال باید از نو شروع کرد. باید از نو شروع کرد؟ باید گذشت و به نقطهای تازه رسید. باید گذشت؟ باید به کدام نقطۀ تازه رسید؟ اصراری نیست بر غزلشدنِ حال، فقط ای کاش تماشای این مناظر، و ای کاش این مناظر تماشا کمی عوض بشود یا کمی غزل بشود.
2 - گاهی به خودم نهیب میزنم برگرد به نقطۀ کور اول. آنجا منظرهها هنوز پاکیزهاند، اما وقتی برمیگردم که برگردم میبینم نه، با چشمهای باز سخت است و با چشمهای بسته حرکت ممکن نیست.
3 - دنیایت را پرت کردیم ، همه با کمک هم. خدایا بهشتت را خوب بپّا.
تاریخ ارسال :
1392/4/12 در ساعت : 11:57:57
تعداد مشاهده :
614