
32
یک پیاله دلتنگی!
اکبر نبوی
______________________________________________
دوست داشتند ساعت ها بنشینند، او ساعت ها سخن بگوید و آن ها بدون پلک زدن، به چهره اش بنگرند و همه ی حجم اکسیژن حضورش را در جام جان بریزند و همه ی کلمه هایش را مزه مزه کنند و گاهی هم که بهانه ای پیش می آید، به اشکِ شوقِ تشرف اجازه دهند ببارد و یک دلِ سیر گریه کنند. گریه ی شوق، گریه ی عشق و شیدایی. این را، پیرمرد هم می دانست.آگاه بود که چقدر این جوان ها دوست اش دارند. اما بجز جوان هایی که لباس خاکی بر تن داشتند،کم تر کسی می دانست که پیرمرد هم به همان اندازه جوان ها را دوست دارد. با این حال، حتی جوان ها هم که دوست داشتند ساعت ها بنشینند و پیرمرد ساعت ها برای آن ها سخن بگوید، نمی دانستند در قلب پیرمرد چه می گذرد. نمی دانستند چه آتش شعله وری در سینه ی پیرمرد زبانه می کشد. آگاه نبودند که شوق پیرمرد برای دیدار با آن ها از اشتیاق آن ها برای دیدار با او بیش تر است. پیرمرد، صادق ترین و صمیمی ترین نگاه را داشت. کلام اش ساده بود و عمیق. متکلف نبود. مثل مردم سخن می گفت. حضورش برتری طلبانه نبود. اگر چه، جوان ها یک صدا و با همه ی وجود او را فرمانده خطاب می کردند: فرمانده ی کل قوا/ خمینی روح خدا. او خود را خادم می دانست و همه می دانستند که در کلام اش مبالغه و تعارف نیست.
·
ستایش جان های پاک و روح های بلند، چه عبادت شیرین و برانگیزاننده و تعالی دهنده ای است. انگار که نمازی عاشقانه بخوانی و بدانی این ستایش، یک عشق بازی آسمانی هم هست. مغازله با خورشید حقیقت هم به شمار می آید. نوشیدن شراب معرفت است. به تو کمک می کند شهودی دلچسب را تجربه کنی و در جذبه ای شگفت فرو روی. طعم نابی از می و میکده دارد.
ستایش این جان های تابنده، تمرین راه برنده ای است برای برترین بندگی ها و عشق ورزی ها. بی گمان فقط خداوند ارزش و جایگاه این ستایش را می داند. همان جان هایی که برای آزادی خرم شهر، به خروش آمدند و پیمان الست را به شایستگی ادا کردند.
·
« من »، فردی ات ی رها شده و سرگردان است. شاید هم، سر درگمی شکننده و راه برنده به شب و نیستی. پیرمرد می آموخت که به « ما » بیاندیشیم تا بتوانیم در دریای « ما » « هویت » پیدا کنیم و جوهره ی هستی را که « وحدت » است دریابیم. او نمی خواست « من » را نابود کنیم. بلکه دوست داشت که این « من » بتواند در « ما » متجلی شود. چنانچه « ما » می تواند در « منِ » به کمال رسیده تجلی پیدا کند. پیرمرد، خود، از « من » و « ما » رهیده بود. مقام فنا را تجربه می کرد. بارها گفته بود: هیچ نیست هر چه هست اوست. و چقدر دوست داشت فرزندان اش نیز، این مقام را در یابند و به مرتبه ی آزادی از «خود » برسند. که این، اصلِ اصلِ آزادی است. بدون حاشیه و بزک. جان آزادی است سیراب شده از جان جهان.
کسی چه می داند. شاید هنگامی که پیرمرد گفت: « خرم شهر را خدا آزاد کرد » به مقام به وحدت رسیده ی فرزندان اش اشاره می کرد. فرزندانی که پشت خاکریز و پیش از آنکه به خط دشمن بزنند، « من » را در « ما » می یافتند و لباس فردی ات رها شده می نهادند و بالا پوش بهشتیِ « وحدت » الهی را بر جان و دل می پوشاندند. این حقیقت را به روشنی می توانستی در طوفان « من » های متصلی که کمر متجاوزان را شکست و دوباره خرم شهر را بر حلقه ی متبرک ایران نشاند، ببینی و دریابی. همانطور که پیرمرد می دید و جانِ این « ما » را ستایش می کرد. نه یک بار و دوبار و چند بار. بلکه بارها و بارها.
·
پیرمرد، راز پنهان حضرت حق در روزگار ما بود. شناخته نشد. شاید روزگار، تاب معرفت او را نداشت. که ظرف جهان مادی، گنجایش روح های بلند و خدایی را ندارد.
پیرمرد را در نسبت اش با انقلاب اسلامی و چند سال پس از آن، به خلاصه و اجمال دریافتند. که نیافتند. که اگر درمی یافتندش، می فهمیدند که انقلاب اسلامی، محصول یک ولایت تکوینی مهم تر در مراتب کرامات و کمالات پیرمرد است. پیرمرد، جان ها را زنده کرد. « انسان » را برکشید و جلوه هایی از معنا را در جان یک ملت متجلی ساخت. برق زندگیِ جان هایی را که پیرمرد زنده کرد، یک جلوه اش شد انقلاب اسلامی. جلوه دیگرش در سال های دفاع مقدس نمایان شد و ... و هیچ کدام ندانستیم اش. به ظواهر راه بردیم و از معنای حضور و برکت نفس کریم و با شکوه اش غافل شدیم. به غفلت گذراندیم. که « راز » را « راز ورزان » در می یابند. به اندازه ای که روح شان متصل شده است و شراب فنا و وصل را چشیده اند.عقلِ ابزاری چاره ای ندارد جز آنکه به همین ظواهر بسنده کند. قدرتی بیش از این ندارد. چرا که گرفتار است و با این گرفتاری نمی تواند لذت معنا را بچشد.
پیرمرد، راز پنهان حضرت حق بود. در خدا غرق بود و جز خدا نمی دید. دقیقا به همین دلیل است که هیچ گاه، نه کلام اش لرزید و نه اراده اش. و باز به همین دلیل است که گفت: با دلی آرام و قلبی مطمئن ...
در نیافتیم پیرمرد را در زمان حیات مادی اش. ندانستیم و نشناختیم اش. رایحه ای از عطر حضورش بی قرارمان کرده بود و همین بی قراری، اجازه نداد تا مقام اش را
دریابیم. اکنون که مستی از سر پریده است، با غفلت های دیروز و دست و پا زدن های امروز، چه می توانیم کرد؟ دیروز که از حضور و نگاه و کلام پیرمرد سرمست بودیم، ندانستیم اش، امروز که قدرت و ثروت بی خودمان کرده است ...
... پیرمرد هنوز نگران ماست و ما، او را در پس کوچه های دنیا فراموش کرده ایم. اذیت می شویم از یاد و خاطره ی حضورش. نمی خواهیم ما را به یادمان بیاورد. از نربان نام اش بالا رفته ایم و عروس دنیا را به حجله برده ایم. پس! دیگر چه کارمان با پیرمرد.
( هشتم خرداد ماه یک هزار و سیصد و نود و دو )
تاریخ ارسال :
1392/3/14 در ساعت : 17:32:11
تعداد مشاهده :
463