
30
بيتابي شاعر در پرتو شعور نبوّت
مصطفی علیپور
_________________________________________________
ترديدي نيست كه غالب شاعران شعر را بيشتر از منظر حس شاعرانة خود ديدهاند، همان حسي كه در شكلگيري تجربههاي شاعرانهشان بيشترين كنش را داراست. به عبارتي سادهتر شاعران غالباً با همان ناخودآگاهي كه شعر مينويسند، به تعريف آن مينشينند و اگر بخواهيم تعريفهاي شاعرانة آنان را در دستهبنديهاي متفاوت نقد ادبي و مكتبهاي آن جاي دهيم، غالب تعريفها در طبقة نقد روانشناختي قرار ميگيرد.
اخوان ثالث، بزرگ شاعر روزگار ما شعر را « بيتابي شاعر در پرتو شعور نبوّت » ميداند كه كم و بيش به جنبة الهامي بودن آن اشاره دارد و اندكي به اين كلام شارل بودلر شاعر سمبوليست فرانسه كه از شاعران همچون پيامبران به نيكويي ياد ميكند و الهام را وجه مشترك آنان ميداند،شبيه است و گوياي اين خصوصيت طبيعي شاعران كه تعريف شعر را در خود شعر بيابند، يعني شعر بايد خودش، خودش را تعريف كند.
از اين منظر شاعران كمتر پذيرفتند كه تعريف يك مقولة هنري، از وظايف « نقد » است و نقد، پايهها، معيارها و اصولي دارد كه مبناي قضاوتهاي آن است. حتي آنجا كه ذوق زيباييشناختي، آن چنان كه كانت ميگفت كه « شناخت زيبايي از ذوق صادر ميشود. » ، و نقد را بدين ترتيب امري ذوقي تلقّي ميكرد، هرگز چندان بر پاية مباني نقد، يا آن معيارهاي علمي دقيقش مورد سؤال قرار نگرفت.
شايد بتوان گفت برخي شاعران از اين نظر كه شعر را قالبي كوچك و ناتوان در عرصة انديشههاي شاعرانة خويش ميدانستند، چنين تعاريفي به دست دادهاند: شعر به قول اينياتسيو سيلونه « رؤياي جواني » است و در نظر مولوي « رنگ بيتاب خون » است : « خون چون ميجوشد مَنَش از شعر رنگي ميدهم. » رنگ خون جوشان مولوي در لحظههاي شور و جذبه و اشتياق و به يك معني رنگ هستي و موجوديت مولاناست؛ زبان طغيان اوست؛ عرقريزي روح است. عرقريزي روح بلند، به بلندا و پهناي تمام هستي، طغياني عليه نظامي تكراري كه بر پيرامون او ديوار شده است. نوعي لجبازي كودكانه، در عين حال جدي و ژرفآهنگ در برابر آنچه كه طبيعت تحميل ميكند و اين را ميتوان از زادگاه و زادجاي شعر چنانكه مولانا ميگويد، به خوبي دريافت:
« تو مپندار كه من شعر به خود ميگويم
تا كه هشيارم و بيدار يكي دم نزنم. »
شعر در نگاه مولوي حتي اسطوره است. يك اسطورة فردي كه از ناخودآگاه فرد شروع ميشود، به آگاهي در ناخودآگاه جمع ميپردازد. مگر اسطوره به معناي خاص خود، زبان ناخودآگاه جمعي در روزگاري دراز نيست ؟ بيشك به همين دليل است كه شعر وارد خون و پوست انسان ميشود و از اهالي درون و قلب ملّتي به حساب ميآيد و به قول جبران خليلجبران [شعر] قلبها را مسحور ميكند، ترانههاي عقل را ميخواند. » به اعتقاد وي شاعري كه بتواند « در يك زمان هم قلب انسان را مسحور كند و هم ترانههاي عقل او را زمزمه نمايد، در حقيقت ميتواند بساط زندگي خويش را در ساية خدا بگسترد. »
سخن فرجام، اين چند سطر موسوي گرمارودي در بارة شعر است كه بيشباهت به آنچه جبران گفته است، نيست كه :
« اي شعر !
اي سادگي، اي روح، اي خاك، اي خدا، اي پاك ...
تاریخ ارسال :
1392/3/9 در ساعت : 11:27:46
تعداد مشاهده :
466