به: زكريا اخلاقي در تسليت كوچ ناگهاني پدر
سايه افتاد تكه ابري بود،آمد از سمت خانه ي پدرت
آخر ابر كدام واقعه بود، كه فرو ريخت آسمان به سرت
از همين شهر دور مي شنوم ،بال بال پرنده اي زخمي
چه سراسيمه راه مي افتي ،در همان كوچه خسته با پسرت
كوچه ها در سكوت سرد چرا ؟،و درختان توت زرد چرا ؟
ماه از پشت بام كاهگلي ،زده تا صبح دشنه بر جگرت
از همين جا هزار فرسخ اگر،تا شهيديه هست فاصله ام
در اتاق ايستاده مي شنوم ،بوي گل هاي گريه ي سحرت
دارم امشب به او مي انديشم ،جمعه تنگ غروب يادت هست
با تو آن كوچه را قدم زده ام ،منم امشب دوباره همسفرت
خانه و بوي روستايي او،و نفس هاي كربلايي او
خانه ماندست سوت و كور دريغ،خانه ماندست و چشم هاي ترت
كوچه را با تمام كودكي ات،دوست داري شبي قدم بزني
تا مگر از پدر خبر آرند ،قاصدك هاي شعر شعله ورت
اين شهيديه يا كه بسطام است، دست در دست با يزيد تويي
چرخ چرخ سماع مولاناست ،صبح تشييع زنده در نظرت
مرگ را جور ديگري ديدي،چون فرود كبوتري ديدي
نيست مرگ انتهاي پنجره اي ،اين هم از كوچ، شرح مختصرت
شاعر از كوچ ناگهان بنويس ،يك سفرنامه آسمان بنويس
از قيامت كه سخت نزديك است، بنويس" السماء انكدرت! "