شرجی ِماسه های ِلرزان را افق ِبی ستاره می داند
دارد از راه می رسد خورشید،ماه را در خودش بسوزاند
روی ِساحل نوشتم آزادی ،باد امواج را به من کوبید
دستی آئینه را تصاحب کرد تا به خاک ِسیاه بنشاند
بوی ِسرب ِمذاب می پیچد در مشام ِزنی که تنهایم
تا دل ِمرده در تهجر را از غزل های نو بترساند
روی ِ امواج رد ِ خون مانده درگلوی ِ خلیج فریاد است
بندر از عاشقانه ها خالیست تا زمین را ستم برقصاند
نسل من در سکوت زندانی ست،نسل من در شکنجه می سوزد
زیر ِ شلاق ِ وحشی ِباتوم از صدای ِ گلوله می خواند
ظلم ِشب ناتوان تر ازآن ست که زمان را بگیرد از خورشید
اوج ِفریاد ِ زنده بودن را در گلوی ِ غزل بمیراند
واژه ها را ستاره خواهم کرد لای ِانگشت های ِ جوهریم
می نویسم به نام ِآزادی بر خلیجی که فارس می ماند
یاعلی
کلمات کلیدی این مطلب :
خلیج ،
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/3/4 در ساعت : 5:23:20
| تعداد مشاهده این شعر :
873
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.