از پرتگاهی که وارونه ایستاده ام
به صعود
از فلات ِ به گل نشسته ی کابین تو قصه می شنوم
تاریخ
شیرینی کلاس های بی پنجره یادش بخیر
جایی که معلم بلند ِ دفتر مشق
از غربت پیراهن های کچل می گفت در حوالی دمشق
جایی که سراغ خواب ِ بلوطی دو کاج را
از تخته های مرده شور خانه می گرفتیم
جایی میان سوء تفاهم عشق
که لای کتاب های ریاضی دست به دست می شد
جایی که پشت انبوه عزاداران بزرگ می شدیم
و خواجه ی تاجدار
روی تخته سیاه مدرسه مان گچ می خورد
روزی که از پشت انبوهی گیسوان کسی
توپ های افغان نشانه ات می گرفتند
نادر به هند ، خواهرت به تاراج کارگران می رفت .
عشق ، قضیه ناچیزی ست در بلاهت تاریخ
و سربازان پا برهنه ی کودکی هایم
در آسایشگاه کاغذ ها جان می دهند .
دیگر نه فشردن تپه های عبوس شادم می کند
نه دوشیدن کتاب های شعر
بیهوده خیابان آینه را دید می زنم
و به لاشه ی کبوتران ِ مملو سلام می کنم ،
چه مدفن باشکوهی شده ای مرد ...
حالاست
که معشوقکان بسیاری به مزارت قسم بخورند
حرام زادگان بسیاری بیابی
در نجوای مادران دریده
کجایی ...عشق
که تصویر مات تو را
آبشار ها گریه کنند
و خاکسترت را
قبیله های بی تاریخ مرهم .