تیرماه 91
این روزها طریق بیانم عوض شده ست
ته لهجه ی قشنگ زبانم عوض شده ست
عینک به زیر قاب نگاهم نشسته است
طرز نگاه من به گمانم عوض شده ست
موهای سر هنوز کمی تیره می زنند
اما هوای شعر جوانم عوض شده ست
آب و هوای شهر که تغییر کرده است
وقف و سکون، در سخنانم عوض شده ست
در کوچه، راه می روم و آه می کشم
یا گم شدم ، یا که نشانم عوض شده ست
تا یک غزل تمام شود،جانم به لب رسد!
انگار زاد و توشِ توانم عوض شده ست
جای غذا برای من از مولوی بخوان
مفهوم آب و دانه و نانم عوض شده ست
از مولوی بخوان که روانم جوان شود
چیزی بخوان که طبعِ روانم عوض شده ست
گویی که نظم جاری فکرم گسسته است
سبك و سياق آه و فغانم عوض شده ست
جاری است زندگی به رگ و ریشه ی امید
من! زنده ای که ریشه ی جانم عوض شده ست
من! آن جوان تازه به دوران رسیده ای
من! رود کوچکم ، جریانم عوض شده ست
خون نیست مثل اینکه به رگهای آبیم
چیزی درون این شَرَیانم عوض شده ست
از خواندن دو بیت غزل، کیف می کنم
گفتم که شیوه ی گذرانم عوض شده ست!