جنازه ای که از کوه سرازیر شد...
به مردان بزرگ ایلم ایران!!
به خاک افتاد
با لچک سیاه و
لکه ی سرخی
که دلمه بسته بود
روی زین...
بعد عادت کردیم
به این روزها...
به تو که از پله ها بالا می روی
که از پله ها پایین می آیی و
باز،
برمی گردی
خون اجدادت را
می پاشی
به پیشانی این سنگ ها
پشت به ایل راه می روی و...
می توانی آنقدر قصه را
کش بدهی
که از پشت بام خانه
بزنم به کوه و
پای کور پلنگی را
به این روایت باز کنم
آخرش هم
در ذهن این اسب
جا نشویم
جنازه ای
که از کوه سرازیر شد
من بودم؟
یا سایه ی زنانه ی تو؟!