نخواهم برد سهمی از حساب ِ بی کتاب تو
دریغا سهمم آتش شد از آفاق ِ سراب تو
تو ای اندوه بی پایان دمی دست از سرم بردار
که قلبم روز و شب سر می برد در اغتصاب ِ تو
مسیح من که مصلوب است زیر هجمه ی بهتان
زده نان شبم را در غم و رنج ِ شراب تو
چهل شب منتظر بودم بیایی لحظه ای اما
سحر از مغرب ِ اوهام ، سر زد آفتاب ِ تو
چه می خواهد زمانه از سر این پیر مادر زاد
که زاده زال چشمانم به زردیّ ِ عتاب ِ تو
تو را می خواهم ای چشمان ِ تو مشکی ترین یلدا
که من گم کرده ام خود را سراسر در حجابِ تو
چه کردی با دل ای سالوک زاده می کویرد من
چه فرجام بدی دارد ، دعای مستجاب ِ تو