من چو مـــرغ بال و پر بسته ام به کنج قفس
نیست امیدی به تا و بالا کردن یک نفس
مرا نیست این غم که کی رخت سفر بسته کنم
غم بود که مباد! نا گفته وداع دلی خسته کنم
اوراق زنده گی ام همه پر درد و غـــــــم بود
نیم ز نا مهری دور و دیگر ز جور صنم بود
دیده و دل بخون گرفته است ز خویش و غیر
مهری ندیدم ز بیرحمی ایام ، چه خاکی بسر
زبان بسته ام ، راز دل نتوان گفت با کسی
چون من مباد ! باین فسانه ، بی یار و بی بسی
خنده بر لب دارم ، شرا راست این خانهء دل
دردم نا عــــــلاج و با کـــــــــــی گویم فسانهء دل
یک یار وفا دار نشد مونس شبهای بیکســم
آه و فریاد وطفل یتیم دیده است مـــــو نســـــــــــم
مفکر خوش بود که رود ز این چرخ دو رنگ
من نباشم و یادی بودبر مزار ، لوحه سنــــــگ
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/4/14 در ساعت : 8:30:18
| تعداد مشاهده این شعر :
833
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.