برای باران...
ساحلی آرامم
که نه موجی به تنم خورده نه باد.
می درخشم در نور.
می خزم خسته ز نجوای عبور.
از سکوتِ مهتاب، تا بلندای هوایی نمناک،
زیر پر ها و تنِ شاپرکی، که قدم برده در آب،
بینِ قایق هایی، که روانند بر آب،
من تو را می جویم.
امتدادت پیداست.
تو دلت دریایی ست،
و وجودت
مملو از عاطفه هاست.
ساحلی آرامم
که نه موجی به تنم خورده نه باد.
گاه و بی گاه
بر این حسرتِ خام
می گذارم سر، بر بسترِ خواب
تا مگر کودکی از فاصله ها
در دلِ خیسِ شب،
از رویاها،
با قدم های پر از وسوسه اش
آورد ذره ای از بوی تو را
که پر از عطرِ تنِ ماهی هاست.
ساحلی آرامم
و تو را می خواهم.
؟!...
وبلاگ : فارغ از شمارش